دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

فردا روز سختیه برام...باید به مدیر پروژه ام بگم کاری که چند ماه دستم بوده و هی امروز و فردا کردم برای تحویل دادنش به بهانه کنکور، فعلا نمی تونم بهش بدم. یعنی اصلا ممکنه چند ماه دیگه طول بکشه. 

خیلی بده که یکی رو آدم کلی حساب باز کرده و بهت اعتماد کرده بعد تو هی بد قولی کنی.آخه اون آقاهه هم خیلی مرد محترمیه و خیلی هم برای من احترام قائله. هر دفعه که باهاش صحبت میکنم کلی خجالت میکشم اینقدر که محترمه.حالا من چه طوری بهش بگم؟ دوست ندارم فک کنه که دارم از موقعیتم سوء استفاده میکنم.

البته من کارم حاضر بود و سه شنبه هفته پیش حتی بردم به مدیر پروژه نشون دادم و یه خرده هم ایراداتش رو گرفت و قرار شد که این هفته تحویل بدم. ولی من همیشه برای اینکه یه کار بی عیب و نقص تحویل بدم، باید یه نفر دیگه که تخصصش در این زمینه بیشتره کارم رو تائید کنه. حالا چهار شنبه کارم رو بردم تا اون سر دنیا بهش نشون دادم، آقا زد کل پروژه منو ترکوند یعنی به معنای واقعی کلمه ترکوند هااااا.در این حد که دوباره باید بشینم صد برابر بیشتر روش کارکنم تازه با چند نفر متخصص دیگه در زمینه های دیگه که من تا حالا وارد اون تخصص ها نشدم صحبت کنم. وای خدا! من از کار تحقیق بدم میاد آخه کی رو باید ببینم؟

به نظر شما اگه آدم 30-40 تا پروژۀ ضعیف تا متوسط انجام بده و تحویل بده و آمار کارش رو ببره بالا بهتره یا اینکه 5-10 تا پروژۀ پر مغز و قوی تحویل بده ولی در عوض آمار کارش این جوری خیلی بالا نره؟به طبع به همون اندازه که کار تحویل میدی خوب پول هم میگیری دیگه.

اگه نظر من باشه میگم دوست دارم که آمار کارم پایین باشه ولی در عوض یه کار قوی تحویل بدم. حالا نظر شما چیه؟؟؟

برای فردا دعا کنید که خیلی خجالت نکشم و یه خاکی بر سرم کنم!


چند ستاره ای*

* وقتایی که به نت دسترسی ندارم کلی موضوع جدید میاد تو ذهنم برای یه پست جدید.اما وقتی که لپ تاپ جلومه هیچ کدوم یادم نمیاد!!!


** احساس میکنم با این چیزایی که اینجا می نویسم درصد شناخته شدنم خیلی بالا میره.راهکار لطفا!!!


***هر روز راس ساعت 12 ظهر که میشه من ویار ساندویچ میگیرم.یعنی به شددددددت دلم ساندویچ می خواد.یعنی خیلی هااااااااا.از اون ساندویچ ها که توش پرِ سس باشه. وای بازم دلم خواست


****یه چیزی اینجای گلوم دقیقا زیر اون استخون قلمبهه گیر کرده.فک کنم یه بغضی باشه که نمی دونم چرا نمی ترکه!! علاوه بر اون، یه چیز گنده ای هم رو دلم تلمبار میکنه که احتمالا حرف های نگفته ای هست که دارم.


*****در راستای بند بالا، این چند روزه این قدر درددل شنیدم و نصیحت کردم که خودم الان دارم میترکم و به شدت به یکی احتیاج دارم که این بار من براش درددل کنم!


******دوباره یه چند روزیه که یه چیزی دلم می خواد ولی نمی دونم چی؟؟؟فقط می دونم اون چیزی که دلم می خواد خوراکی نیست!! یعنی چی می تونه باشه؟؟


*******تازگی ها خیلی زود دلم میگیره و میشکنه.خیلی حساس شدم.هم دیروز هم یکی دو ساعت پیش سر یه موضوعی دلم خیلی گرفت.


********من خیلی دختر بدی شدم.اصلا آلمانی کار نمیکنم.در صورتی که پارسال خیلی وقت براش می ذاشتم.


این نیز بگذرد...

دلم می خواد این روزا از احساسم بنویسم. از احساس دیروزم... از احساس امروزم... از احساسی که به فردا دارم. از دلمشغولیم هام بنویسم از فکرهای جورواجوری که دائم تو ذهنم رژه میرن. از اینکه نگران محل کارم هستم از اینکه دلم برای کنکور شور میزنه. از اینکه کلی کارهای عقب افتاده دارم از اینکه همچنان کلی وقت کم میارم. از مسائل حاشیه ای که تمام ذهنم رو پر کرده و نمی ذاره حواسم جمع مسائل اصلی زندگیم باشه.

از اینکه از اومدن فرداها میترسم. از اینکه روزها دارن به سرعت میگذرن و به تابستون نزدیک میشم. از تابستون 90 که برام تداعی کننده خاطرات تلخ و شیرینه. از روزهای گرم مرداد90...

از اینکه دوست دارم دوباره برگردم به روزهای بی خیالی دوران دانشجویی. روزهایی که دغدغه هیچ چیز و هیچ کسی رو نداشتم. روزهایی که بی خیال دنیا و آدماش بودم.

اما نه...از هیچ کدوم اینها نمی گم. دلم نمی خواد بیام اینجا و فقط از غم و غصه ها بگم و هی ناله کنم.(چون خودم هم از این حالت خیلی بدم میاد).اصلا تازگی ها عادت کردم همه چی رو تو خودم بریزم و دفن کنم. عادت کردم سکوت کنم و فقط نظاره گر باشم. حتی دیگه با خدا هم درددل نمی کنم و باهاش حرف نمیزنم حتی دیگه مدتیه ازش چیزی نخواستم.نمی دونم من باهاش قهر کردم یا اون با من؟فقط گاهی میرم لب پنجره و درسکوت به آسمونش نگاه میکنم.

راستش همه این حرفا رو برای یه مشاور که از دوستان خانوادگیمون هست گفتم. به من گفت برای اینه که سن آدم که به یه مرحله ای که می رسه(شروعش هم از 24 سالگیه) کلی سوال برای آدم به وجود میاد که دنبال جواب براشون می گرده.

نباید این ها رو هم اینجا می نوشتم ولی گاهی لازمه که آدم یه خرده خودش رو خالی کنه.

این نیز بگذرد...شما هم نشنیده بگیرید

فراموشکار

دیگه کم کم دارم نگران خودم میشم.در عُنفوان جوانی پیر شدیم رفت پی کارش مااااادر

اینقدر که من فراموشکار شدم،یعنی هر کاری که بخوام انجام بدم باید مثل این پیرزن ها و پیرمردها حتما روی کاغذ بنویسم که یادم بمونه وگرنه که سریع از ذهنم پاک میشه.

نمونه اش امروز صبح....امروز صبح مامانم برنج درست کرد گذاشت روی گاز که مثلا وقتی که ظهر از سرکار میاد دیگه غذا آماده باشه. از اونجایی که من خیلی تنبل تشریف دارم آخرین نفری هستم که از خونه به قصد سرکار می رم بیرون برای همین مامانم کلی سفارش که حتما زیر گاز رو خاموش کن و برو...حالا بنده یک ساعت بعد از اینکه رسیدم به محل کارم تازه یادم افتاده که زیر گاز رو خاموش نکردمتنها کسی هم که موقعیت برگشتن به خونه رو داشت برای امر خطیر گاز خاموش کنی! من بودم!!

دیگه خدا می دونه که با چه سرعتی در حد نور من رانندگی کردم تازه اونم مارپیچی.جلو بندی ماشینم که فک کنم دیگه داغون شده از بس که با سرعت افتادم تو این دست اندازها.حالا فکر نکنید که دلم شور خونه رو میزد هاااا نه اصلا! فقط باید دوباره سریع خودم رو میرسوندم اداره چون یه جلسه داشتیم البته اجباری نبود ولی چون من خیلی دوست دارم از همه چیز سر دربیارم برای همین باید در این جلسه می بودم.آهان،تنها فایده ای که برگشتنم به خونه داشت این بود که انگشترم که صبح یادم رفته بود رو دستم کردم.

واااای من دوباره امروز به یه نفر که از دستشویی اومد بیرون گفتم خسته نباشید. وای خیلی بده.اصلا از روی غرض نمی گم هااا.یهویی میشه آخه!!!

علاوه بر اینکه فراموشکار شدم کلی هم دقت و تمرکزم اومده پایین.رفته بودم شهر کتاب، دنبال کتابی میگشتم دقیقا سه بار قفسه ها رو نگاه کردم پیداش نکردم.دوستم تا اومد سریع پیداش کرد.حالا کجا بود؟دقیقا رو به روی چشم های من یعنی دقیقا در تیررس نگاهم.حالا نمی دونم مشکل از چشمامن که احتمالش ضعیفه یا مشکل از بی دقتیه که احتمالش قویه یا چیز دیگه.

باید چی کار کنم خوب بشم؟؟

دوراهی

چقدر سخته که آدم بین دوراهی عقل و احساسش گیر گنه!!

دوستم تعریف می کرد چند سال پیش با پسری دوست بوده و قصدشون هم ازدواج بوده. ولی خوب یه سری مسائل پیش میاد که با هم به توافق نمی رسن، در عین حال که همدیگه رو خیلی دوست داشتن از هم جدا میشن.حالا بعد از چند سال پسره دوباره بر میگرده و از دوستم می خواد تجدید نظر کنه.دوستم هم بر خلاف احساسی که به اون داشته بهش دوباره جواب رد میده.وقتی ازش میپرسم چرا؟ دلایل خودش رو داره و البته همه دلایلش هم منطقی و عقلانی هست.حتی اگه پیش مشاور هم بره مطمئنا اونم با این ازدواج مخالفه.

منم بهش گفتم که آفرین به تو که خیلی عاقلانه تصمیم گرفتی...

ولی داشتم با خودم فکر می کردم که اگه من جای اون بودم بازم اینقدر منطقی تصمیم می گرفتم؟نه!چون من خودم رو میشناسم، می دونم که اگه من بودم احساسم بر عقلم غلبه میکرد(هر چند که مطمئنا خانواده ام مانع میشدن).

شما چی؟شما اگه تو دوراهی عقل و احساس بودین چی کار میکردین؟(آخه این چه سوالیه که من می پرسم؟!خوب معلومه که همه عقلانی تصمیم میگیرن دیگه!!)

پ.ن یه جایی خوندم که نوشته بود چقدر خوبه که آدم بین عقل و احساسش تعادل برقرار کنه.به نظر من بهترین تصمیم اینه که آدم هم عقل رو در نظر بگیره و هم احساس.چون این دوتا می تونن مکمل های خوبی برای هم باشه.

گاهی وقتا یه چیزی پیش میاد که آدم دلش از همه کس و همه چیز میگیره...این جور وقتاست که آدم به یکی احتیاج داره که همه جوره درکش کنه...نه با سوال پرسیدن های پشت سر هم و علت رو جویا شدن...بلکه با سکوتش و با نگاهش بهت آرامش بده...نه من حرف بزنم نه اون...این جور وقتاست که آدم به آغوش یکی احتیاج داره...به کسی که سرت رو بذاری رو شونه های محکمش و آروم آروم فقط اشک بریزی...کسی که بدونی تا آخر عمر تکیه گاهته...کسی که با آغوشش بهت احساس امنیت بده...کسی که همین طور که داره اشکات رو دونه دونه پاک میکنه بهت بگه گریه نکن عزیزم...همه چیز درست میشه...تا منو داری غصه نخور...


امروز دلم از یه چیزی خیلی گرفت خیلی...خب منم آدم خیلی حساسی هستم...سر کار هی بغضم میگرفت و چشمام پر اشک میشد.اینجور وقتا که دلم میشکنه، به خودم قول میدم که حتما برم دنبال کارای خارج رفتن و این برنامه ها تا دیگه این رفتارها و سوءتفاهم ها رو نبینم و نشنوم...اما وقتی که آب ها از آسیاب میوفته منم هر چی قول و قرار بوده که با خودم گذاشتم رو فراموش میکنم.

خلاصه که امروز به یه همچین شخصی خیلی احتیاج داشتم خیلی...اما هیچ کس نبود و هیچ کس هم نیست...

پست غرغرووووو

اگه بدونید من الان چه حالیم؟اگه بدونید من الان چقدر عصبانیم؟اگه بدونید من الان چقدر دارم از دست خودم حرص میخورم؟اگه بدونید چقدر دلم می خواد خودم رو خفه کنم؟

من امروز صبح به مدت 30 ثانیه خر شدم و در این 30 ثانیه طلایی یه تصمیم وحشتناک گرفتم.یعنی اولش اصلا به نظرم وحشتناک نبود هااا تازه خیلی هم عاقلانه بود ولی الان که این تصمیم اجرا شده و بدون نتیجه موند وحشتناک شد.

الان می دونید دقیقا مشکل من چیه؟ مشکل من اینه که من مانتو ندارم. یعنی مانتوی نو و مدل جدید ندارم.

من الان مااااااااااااانتو می خوااااااااااااااام...

هفته پیش دوستم چندتا خرید داشت با هم رفتیم بیرون.منم اصلا قصد خرید کردن نداشتم یعنی چیزی مد نظرم نبود.ولی به جای دوستم من یک عالمه خرید کردم و خوش و خندان و پر انرژی اومدم خونه.توجه کردید که اصلا قصد خرید نداشتم.تازه به خودم هم کلی تبریک گفتم که بالاخره دارم یاد میگیرم که بدون وسواس خرید کنم. تو این مغازه گردی ها دو تا مانتو فروشی رفتیم و من از دو تا  مدل خوشم اومد دقیقا هر کردوم از یه مغازه. ولی نخریدم با این استنباط که حالا که عجله ای ندارم شاید جای دیگه مدل قشنگتر پیدا کردم.

ولی ای دل غافل...از اونجایی که من از اون روز تا امروز اصلا وقت نکردم که جاهای دیگه برم سر بزنم دیشب تصمیم گرفتم که امروز صبح برم و اون دوتایی که دیده بودم رو بخرم. که صبح، یهویی تصمیم گرفتم برم جایی که تا حالا نرفتم یعنی شرق تهران.وااااااااای خدای من...یعنی صد تا مغازه رفتم و هزارتا مدل دیدم.نمی دویند چه مدل های مزخرفی چه جنس های بدی...اصلا یادش که می افتم سردرد می گیرم.تازه اون طوفانی که شد و گرد و خاکی که تو حلقم رفت بماند...حالا مریض نشم خوبه!!

آخه یکی نیست به من بگه دختر جان تو که از هر مدلی خوشت نمیاد...تو که از هر جایی خرید نمیکنی...تو که فقط جاهای خاصی میری برای خرید که مختص خودتن...تو که هنوز چشمت دنبال اون دوتا مدله...تو که هر مدلی که میبینی میگی، ولی اون دوتا که قبلا دیدم یه چیز دیگه بود...مگه آزار داری که پا میشی میری تا اون سر دنیا؟؟؟

من یه موقع ها خیلی تو خرید مشکل پسند میشم....راه حلی برای رفع این مشکل پسندی دارین؟

اگه دوباره از این تصمیم های طلایی نگیرم،فردا میرم اون دوتا رو میخرم ولی از اونجایی که همیشه شانس با من یاره،دست رو هر چی که میذارم اگه همون موقع نخرم،چند روز بعد که برم کلا یا دیگه از اون مدل نداره یا از اون رنگی که من خواستم نداره یا سایزم رو نداره.

حالا اگه اون دوتا مدلی که دیده بودم رو نداشته باشن چی؟دق میکنم هاااااا.

تجربه نوشت1:از من به شما نصیحت هر چیزی که دیدیدو خوشتون اومد همون موقع بخرید.اصلا این فکر رو نکنید که ممکنه جای دیگه چیز بهتر پیدا بشه.

تجربه نوشت2: پست شهر کتابم یادتونه؟امروز فهمیدم که من اصلا نباید به قصد خرید برم بیرون.چون همیشه دست خالی بر میگردم.

پ.ن1 یه مانتو پوشیدم،تنها چیزی که برای زورو شدن لازم داشتم یه نقاب و کلاه بود.آخه این چه طرح هایی که میدن؟

پ.ن2 از رفتار فروشنده های مثلا محترم چیزی نمیگم چون دیگه همه میدونیم که یه جنسی رو چه طوری میخوان به آدم قالب کنن.حالا من بیچاره به این لاغری ها، میگه این مانتوئه خیلی خوب جمع و جورت کرده!!!!یعنی کارد میزدی خون من در نمیومد

پ.ن دارم از خستگی غش میکنم...