دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

خرس...

خب خب...برای اینکه حال و هوای وبلاگم عوض بشه می خوام یه پست تئاتری بذارم.


راستش رو بخواهید من اصلا از خوندن کتابای نمایشنامه ای خوشم نمیاد یعنی هیچ وقت از خوندش لذت نبردم و هیچی هم نمی فهمم که بالاخره کی به کی بود!!! اما وقتی که همین نمایشنامه روی صحنه تئاتر اجرا میشه کلی لذت میبرم. چون تمام حرکات بازیگرا, عشوه هاشون، فریاداشون، گریه هاشون و کلا همه حس اون داستان به آدم منتقل میشه. از طرفی هم تئاتر هایی رو دوست دارم که یه داستان کلاسیک داشته باشه و به سبب همین سبک داستان، دکور صحنه و لباس بازیگرا و دیالوگ هاشون هم آدم رو می بره به چند قرن پیش...به من که خیلی حس خوبی میده.

من تئاترهایی با سبک مدرن رو دوست ندارم. همین چیزی که ما در طول شبانه و توی زندگی روزمرمون بارها باهاش سروکار داریم، اصلا دائم باهاش داریم زندگی میکنیم اما وقتی که سبک کلاسیک باشه تو رو وارد فضایی که تا به حال لمسش نکردی و این به نظر من خیلی شیرینه!

مخصوصا تئاتر موزیکال که من عاشقشم و متاسفانه فکر نمیکنم توی ایران یه همچین چیزی اجرا بشه. آهان گفتم موزیکال یاد "رامین کریملو" افتادم(بازیگر تئاتر موزیکال در ان*گلیس)، خیلی دوست داشتنیه.


می دونید بچه ها یکی از عواملی که باعث شده الان تفاوت فاحشی بین کشورهای اروپایی و جهان سوم وجود داشته همین تئاترهای قوی ای هست که غرب داره. باورتون میشه سالن تئاترهایی دارن با قدمت 300-400 سال. باورتون میشه توی انگل*یس کارمندا سر ماه یه بخشی از حقوقشون برای تئاتر می ذارن کنار...چرا؟ چون تئاتر در طی قرن ها باعث پیشرفت فکری جوامع غربی شده و تا الان هم ادامه داره. 


بعد از این همه مقدمه چینی می خوام بگم که من امروز عصر رفتم تئاتر...نمایشنامه ای از آنتون چخوف به اسم خرس!

این نمایش در کل 4 تا بازیگر داشت که از بازیگر ها من فقط اصغر همت و لیلا برخورداری(که خیلی دوسش دارم و گریمی هم که داشت خیلی نازش کرده بود) رو می شناسم. هرچند نقش اول این داستان هم، همین دو نفر بودن.

داستان در مورد بیوه زنی بود(لیلا برخورداری به اسم یلنا) که شوهرش با کلی بدهی و سفته مُرده. این خانوم مثلا چند ماهه که عزادار شوهرشه تا اینکه یکی از طلبکارا میاد(اصغر همت به اسم گریگوری) و پولش رو می خواد و به هیچ صراطی هم مستقیم نیست. بیشتر داستان حول این کشمکش و بحث بین این دو نفر می گذره. هردوی این خانوم و آقا پیش خدمتی دارن که با بازیشون چاشنی طنز به داستان میده(خیلی بامزه بودن).

خلاصه این که در حین همین کشمکش ها پیش خدمت خانوم معجونی درست می کنه و به بیوه زن و طلبکار میده که باعث میشه هردو عاشق هم بشن...

راستش من اصلا بلد نیستم نقد بنویسم ولی در کل از داستان و بازی هاشون خیلی خوشم اومد.

این لینک نقد این نمایش رو نوشته. اگه دوست داشتین بخونید. بد نیست!

بعدا نوشت: قسمت جالب این بود که به ما صندلی نرسید. یعنی یه چیزی حدود 30-40 نفری رو زمین نشسته بودیم.البته فک کنم طبیعی بود چون تشکچه هایی داشتن که دادن بهمون که زیرمون بذاریم. ما هم که تقریبا دیگه تو دهن بازیگرا بودیم اینقدر نزدیک صحنه نشسته بودیم. حسابی خاک صحنه خوردیم دیگه


از دیشب که پست قبلی رو گذاشتم تا الان که دارم این پست جدید رو می نویسم یه بار دیگه دنیا روی سرم خراب شد... این بار برای خودم نبود بلکه برای دوستم بود...

غم و غصۀ خودم کم بود حالا نمی دونم مشکل دوستم رو دیگه کجای دلم بذارم؟

امروز ظهر زنگ زدم به دوستم که براش در مورد پست قبلی یه خرده درددل کنم. راستش فقط این دوستم می تونه منو در این زمینه درک کنه چون به قول خودش دردمون مشترکه... خلاصه دیدم صداش گرفته...اونم یهو زد زیر گریه و سر درددل اونم باز شد...یه لحظه لالمونی گرفتم...مشکل من در برابر مشکل دوستم خیلی ناچیزه که من براش این همه ننه من غریبم بازی در آوردم...پس دوستم چی بگه طفلک؟ اون چی کار کنه با این ضربه وحشتناکی که خورده؟یعنی فاجعه اس!

اصلا از ظهر تا حالا دیگه خودم رو فراموش کردم و نشستم زانوی غم بغل کردم برای دوستم.

بچه ها براش دعا کنید این مرحله رو به خوبی پشت سر بذاره من براش خیلی نگرانم خیلی. بچه ها من به دعاهای دسته جمعی خیلی اعتقاد دارم...براش دعا کنید این اتفاق به ضررش تموم نشه و خدای نکرده آبروش نره. 

پ.ن1 شاید برای جزئیات این قضیه یه پست رمزی گذاشتم. چون به راهنمایی هاتون احتیاج دارم، ولی قول نمی دم یه خرده باید قضیه رو سبک سنگین کنم.

پ.ن2 از همتون واقعا ممنونم.درسته که من خواننده های خیلی زیادی ندارم ولی شماهایی که همیشه هستین و برام کامنت های مهربونی میذارین خیلی حالم رو خوب می کنه. تا حالا چندباری شده که بعد از یه پستی که خیلی ناراحت بودم با خوندن کامنتاتون خیلی احساس سبکی و راحتی کردم. ممنون از همتون

پ.ن3 امیدوارم که پست بعدی یه پست شاد و پرانرژی باشه.

امروز کاملا فهمیدم که چیزی به اسم بدبختی و بد شانسی و بدبیاری تو سرنوشت ما آدما وجود نداره. هر چی که بوده از اول برامون بخت خوب نوشتن...اما...اما این ما هستیم که خودمون باعث بدبیاری و بدشانسی می شیم. یعنی هیچ عامل بیرونی در بدبخت کردن آدما وجود نداره الا خودشون!!!!!

گاهی وقتا تو زندگی شرایط بدی به وجود میاد که مسئولش فقط خودِ خودتی...فقط خودت!! شرایطی که باید یه عمر تاوانش رو پس بدی و خودت رو سرزنش کنی.

گاهی وقتا تو زندگی پیش میاد که آدم باید به خودش بگه لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.

گاهی وقتا خیلی خوبه که آدم حقیقت رو نفهمه و تو رویای قشنگی که برای خودش درست کرده باقی بمونه.

گاهی وقتا این غرور لعنتی بد جوری کار دست آدم میده. اگه این غرور نبود...اگه این غرور نبود...شاید الان خیلی چیزا فرق می کرد

بچه ها حالم اصلا خوب نیست...اصلا

امروز چیزی رو فهمیدم که مدت ها بود ازش می ترسیدم.چقدر به خدا التماس کردم که خدایا من تحملش رو ندارم این اتفاق نیوفته...

چرا همیشه من باید ضایع بشم؟ چرا همیشه باید با احساسات من بازی بشه؟ حتی خدا هم با احساسات من بازی می کنه دیگه چه برسه به بنده هاش.

دنیا روی سرم خراب شده. چقدر از این لحظه می ترسیدم... چقدر...چقدر دلم می خواد بلند بلند گریه کنم .ای کاش کسی توی خونه نبود.وای خدا چقدر به تنهایی احتیاج دارم.

حق من این نبود...

بچه ها فقط دعا کنید چیزی رو که امروز فهمیدم به حقیقت نپیونده... دعا کنید فقط دعا که بیشتر از این داغون نشم...

پ.ن می دونم که خیلی این پست گنگ و مبهمه...باید خیلی مفصل تر بنویسم اما نمی تونم!

یک ساعت بعد نوشت: بالاخره بغضم ترکید والان دارم مثل ابر بهار گریه میکنم. خودم هم موندم این همه اشک رو از کجا اوردم!!!


بارون بارونه...

آهااااااااااااااااااااای دوستان تهرانــــــــــــــی... میبینید چه هوای باحااااااااااااالی امروز داریم؟نه خداییش شما بگید؟ تا حالا شده بود وسط تابستون و بعد از دو هفته هوای بسیار دااااااغ یه همچین هوای لطیفی با یه بارون قشنگ نصیبمون بشه؟ خداییش من که توی این 24 سال عمرم ندیده بودم!

یعنی من عاااااااااشق این هوای خنک ابری با نم نم بارونشم. یعنی امروز صبح اینقدر به من حس خوبی داده و منو سر شوق آورده که تا رسیدم محل کارم بدو بدو اومدم که پست بذارم.الان هم که دارم این پست رو می نویسم داره چلیک چلیک بارون میاد.

اینقدر دوست داشتم که امروز فقط توی این هوا پیاده روی کنم و تو پارک بدوم. بعدشم بیام خونه و جلوی پنجره بشینم و کتاب بخونم و چای بنوشم و شرشر بارون رو نگاه کنم. چقدر رویای ام من واقعا.

خدایا شکرت که بعد از دو هفته هوای خیلی دااااغ که برگای درختا همه سوخته بودن و مثل پاییز خزون شده بود این هوای خوشگل رو نصیبمون کردی.طفلکی درختا هم حتما خیلی خوشحال شدن.

یه جایی خوندم که نوشته بود: آرزوهایت را برآورده می کند آن خدایی که آسمان را برای خندان گل می گریاند.

پ.ن1 خدا جونم لطفا آرزوهای منم بر آورده کن...با تشکر

پ.ن2 خدا جونم چی میشد تمام سال هوا به این خوشگلی می موند آخه؟

سلام دوستان!

بعد از دو هفته بالاخره دارم یه پست می نویسم. چه عجـــــــــــــــــب واقعا.اتفاق خاصی نیوفتاده به جز اینکه استرس محل کارم روز به روز داره بیشتر میشه و این موضوع منو بدجوری داره از پا در میاره. منم هر وقت که استرس می گیرم کلی لاغر میشم. می دونید احساسی که به محل کارم دارم مثل اینه که انگار  توی مدرسه هستم و باید همه تکالیفم رو سر موقع و بدون عیب و نقص انجام بدم. هر یه کاری که تحویل میدم برام مثل برگه امتحان می مونه که دادم به معلم برام تصحیح کنه و نمره بده. باور کنید خیلی حس بدی بهم میده. با اینکه همیشه توی مدرسه شاگرد ممتاز بودم ولی آرزوم این بود که به موقعیت الانم برسم که دیگه دغدغه درس و نمره نداشته باشم ولی انگار هنوز اون حس ها با من مونده.نمی دونم چرا؟ انگار که وزنه 100 کیلوئی روی دوش من گذاشتن! 

خب بگذریم...

بچه ها من آدم خیلی محتاطی هستم...خیلی. یعنی تربیت خانوادگیم هم بی تاثیر نبوده. در این حد که من پیش هر کسی از مسائل شخصی زندگیم حرفی نمی زنم ولی تا کی؟ تا موقعی که طرف همه جوره بهم ثابت بشه. هیچ وقت هم از طرفم نمی خوام که خودش رو به من ثابت کنه یا من امتحانش کنم نه! فقط در طی زمانه که می فهمم می تونم براش دردرل کنم یا نه؟ در صورتیکه من همیشه گوش شنوا برای مشکلات دوستانم دارم و تا اونجایی که بتونم راهنماییشون می کنم اما نوبت به خودم که میرسه یه آلارمی به من میگه دست نگه دار! فعلا برای کسی دردل نکن.

(وبلاگ و محیط مجازی قضیه اش فرق میکنه.منظور من تو دنیای حقیقی و روابط رو در رو بین آدم هاست).

حالا جریان از این قراره که:

یه دوستی دارم که توی محل کارم با هم آشنا شدیم(نمی گم همکار چون اصلا رابطمون در حد همکاری نیست!واقعا مثل دوتا دوست هستیم). رفته رفته ما با هم یه خرده صمیمی شدیم تا یه حد نرمالی. ولی چند ماه پیش یه مشکلی برای دوستم پیش اومد که خیلی داغونش کرد و منم تا اونجایی که تونستم کمکش کردم و همین موضوع باعث شد که یکدفعه صمیمت ما خیلی زیاد بشه. تاکید میکنم یکدفعه!! اینم بگم که من و این دوستم فوق العاده خصوصیات اخلاقیمون بهم شبیه هست تا این حد که برای هم مثل آینه می مونیم!

بچه ها! به خاطر این صمیمتی که یک دفعه بین ما دوتا به وجود اومد من یکی دوبار مسائل خیلی شخصیم رو براش گفتم ولی مثل س.... پشیمون شدم.آخه شما نمی دونید که! من یه چیزایی گفتم که اگه فاش بشه من نابود میشم. تا حالا بارها به من گفته هر چی درددل داری بگو. از سر خیر خواهی میگه ولی من میگم به هرحال ما داریم با هم در یک جا کار میکنیم.شاید اگه من با همین آدم در جایی غیر از محل کارم آشنا می شدم و بعدش صمیمی می شدم خیلی راحتتر می تونستم از مسائلم براش بگم ولی الان موقعیت یه خرده فرق می کنه.

من همیشه نظرم اینه که آدما خودشون رو تو موقعیت نشون میدن.اگه یه زمانی یه مسئله ای پیش اومد که ما با هم اختلاف پیدا کردیم چقدر تضمین میکنه که مسائل منو فاش نکنه؟ با توجه به این که در یک جا داریم کار میکنیم!!


یعنی به غلط کردن افتادم ها....خدایا خودت حواست بهم باشه لطفا!!!


پ.ن خب به سلامتی من دوباره یه دسته گلی به آب دادم و پست قبلی حذف شدهر چی هم تو یادداشت های حذف شده میگردم پیداش نمی کنم.عجبااااااا!!!


Ich liebe das Deutsche und Deutschland

 این مدت که جام ملت های اروپا شروع شده من فقط تونستم یکی دوتا از بازی های آلمان رو ببینم تا دیشب که با ایتالیا بازی داشتن.آی که من چقدر حرص خوردم. برای اینکه اصلا خوب بازی نکردن اصلا. حالا هم باید برن برای سوم چارمی مسابقه بدن.ایتالیا کوفتش بشه ایشالا.اصلا دعا می کنم اسپانیا ببره ولی ایتالیا اول نشه.تعصب رو دارین دیگه؟همه عالم و آدم می دونن که من چقــــــــــــدر عاشق آلمانم.یادمه از موقعی که دوم و سوم راهنمایی بودم همیشه برنامه های شبکه آلمان رو نگاه میکردم و خوب چون توی اون سال های مدرسه عشق فوتبال بودم همیشه موقع بازی های جام جهانی و جام ملت های اروپا فقط بازی های آلمان رو دنبال میکردم و به شدت هم نسبت به برد و باخت تیمشون، آخ ببخشید تیممون! تعصب داشتم و واقعا موقع گل خوردن ها حرص می خوردم اساسی!!! آهان... از همون اول هم عاشق میرسلاو کلوزه و میشاییل بالاک بودم.(آخیـــــــــــــی یادش بخیر! چقدر سر خوش بودم. وقتی الان رو با 3 سال پیش مقایسه می کنم که چقدر برای بازی های جام جهانی شوق و ذوق داشتم، متعجب میشم که واقعا در عرض 3 سال چقدر روحیاتم و دغدغه هام عوض شده!! یعنی بزرگ شدم؟!)

خیلی هم فکر کردم دلیل این همه عشق ورزیدن و ارادت من به آلمان چی می تونه باشه؟ تنها جوابی که براش پیدا کردم اینه که به شددددددددت روح هوتلور(بخونید Hit*ler) در من حلول کرده! یه چیزی در گوشی بهتون بگم؟من اصلا از آدولف جونم بدم نمیاد مخالف کشت وکشتار و کوره های آدم سوزی که راه انداخته بود هستم ها اما در کل ازش خوشم میاد و تا حدودی هم عقایدش رو می پسندم(به جز همون قتل عام و این حرفا).وقتی میگم  روحش در من حلول کرده دلیل دارم چون گاهی وقتا به طور خیلی غیر ارادی تو جمع دوستام از اون سلام های مخصوص آدولفی میدم...از همونا که دستشون رو میبرن بالا...

خلاصه این بود انشای ما در مورد عشقمونالبته نمی دونم چرا مدتیه این عشقم کمرنگ و سرد شده.اینم یه مورد دیگه از تغییر روحیاتم!!

پ.ن پست قبلی رو رمز دار کردم...قبلا هم گفته بودم، از اینکه آه و ناله و فغان راه بندازم خیلی بدم برای همین اول تصمیم گرفتم که پست قبلی رو حذف کنم اما به خاطر احترام به کامنت های شما دوستان، رمزدارش کردم.


تکرار مکررات

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.