دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

قانون جذب

می دونیم که امروزه "قانون جذب"بحث داغ روانشناس ها و روانشناسی ست. من نه تایید می کنم و نه نفی می کنم. چون خیلی ها رو دیدم که نتیجه گرفتن و بر عکس، خیلی ها هم مثل من نتیجه نگرفتن. اما یه چیزی رو مطمئنم و اونم اینه که فکر می کنم نتیجه گرفتن یا نگرفتن، به خود آدم ها بر می گرده، به طرز فکرشون و روش زندگی و حتی روش جذب کردن اون چیزی که می خوان!!! این لینک یه چیز متفاوتی از قانون جذب رو می گه. من تا حدودی تونستم اشکالات خودم رو پیدا کنم. امیدوارم که به شما هم کمک کنه.

مرسی از مریمی عزیز

آخیــــــــــــــــــش بالاخره بعد از 10 روز اینترنتم وصل شد.

ممنون از همه دوستان جدیدی که برای پست قبل نظرشون رو گفتن. سر فرصت کامنت ها رو جواب  می دم و تائید می کنم.

 راستی شب یلدای قشنگی داشته باشید.

خیلی جالبه به خدا. کلی خنده ام گرفته.

یعنی از روز شنبه تا الان که دوشنبه اس و من پست قبلیرو نوشتم، هیچ عنصر مذکری از این وبلاگ ما دیدن نکرده؟ یا اینکه بین این چند تا دخترِ مخالف جرات نکرده نظرشو بگه؟

حالا خوبه من اول پست نوشتم که مخاطبم آقایون هم هستن و در آخر هم سوالمو خطاب بهشون پرسیده بودم!!!

ولی واقعا نظر آقایوون هم برام مهم بود. چون دونستن دلایل یه آقایی که خودش ممکنه یه همچین تجربه ای رو داشته باشه هم می تونه مفید باشه.



خواستگاری

یه سوالی دارم که مخاطبم هم آقایون هستن هم خانوم ها. خواهشا هر کی هم گذری از اینجا رد شد نظرشو بگه لطفا.
 چون همیشه و در همه جا قاعدۀ لِدیز فِرست باید رعایت بشه! پس از اول از بانوان محترم سوالم رو می پرسم:

دختر خانوم های مجرد اگر برای شما خواستگاری بیاد و اونا اصرار داشته باشن که جلسه اول یه مراسم زنونه ای باشه بدون حضور پسر!!! شما چی کار می کنید؟ قبول می کنید؟ این مدل خواستگاری رو می پسندید؟ اگه آره به چه دلیل؟ و اگه هم جوابتون منفیه چرا نه؟

خوب من خودم به شخصه مخالف 100% این نوع خواستگاری هستم. حالا چرا؟

اولا چون مثل این می مونه که مادر اون پسر بره مغازه برای پسرش لباس بپسنده، برای دفعه بعد پسرش رو ببره تا ببینه اون لباس اندازش هست یا نه؟

دوما هم این وسط نظر دختر و خانواده اش یعنی کشک. یعنی در درجه دوم و سوم اهمیت قرار داره. کلا که توی ایران و جو جامعه ما خواستگاری یه طوری شده که دختر باید انتخاب بشه و همین مسئله هم امر رو برای آقایون مشتبه کرده که خوب حالا این دختر نشد دختر بعدی من که تا دلم بخواد حق انتخاب دارم!!!

سوما هم این نشون میده که اون پسر یعنی هنوز هیچ اراده ای در تصمیم گیری برای زندگی خودش نداره که اول از همه مادرش رو می فرسته جلو؟؟؟ مخصوصا که اگر طرف 35-36 سالش هم باشه، دیگه این مدلی خواستگاری رفتن که اول مادرم بره بعدا خودم، خیلی براش اُفت داره؟ نداره؟

حالا شما آقایون! اگه بخواهید خواستگاری برید جلسه اول هم خودتون تشریف می برید؟ اگر نه دلیلتون برای نرفتن چیه؟


منتظر نظراتتان هستم.


عذاب وجدان

 پست یکی از بچه ها رو داشتم می خوندم که یکی از دوستانش بدون هیچ دلیلی باهاش قطع رابطه کرده و بعد از کلی سال هنوز واسش جای سوال داره که چرا؟ جالبه که کامنتها رو هم که می خوندم تقریبا این مسئله برای همه پیش اومده.

خوب برای منم یه همچین مسئله ای پیش اومده اما کاملا بر عکس. چون منم دقیقا یکی از همون آدمایی هستم که تقریبا میشه گفت رابطه ام رو با یکی از دوستام کات کردم. البته نه کاملا قطع رابطه. هر از گاهی اس ام اسی چیزی بهش میدم. اما بعد از 4 سال دوستیِ صمیمانه تو دانشگاه این طرز برخورد غیرعادلانه و نامعقوله. همیشه هر وقت ازم می پرسه که چرا اینقدر کم پیدایی  یه بهونه ای میارم و از زیرش در میرم.

وای نمی دونم چه طوری بگم؟ آخه یه خرده هم خجالت می کشم که بگم! آخه می دونید من نمی دونم چرا هر چی که به این دوستم می گفتم احساس می کردم که برام سنگین میشد. باور کنید من خرافاتی نیستم هاااا اما نمی دونم چرا این حس توی من به وجود اومده بود.(دِهَه! بهم نخندین!!!) و اینکه بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه من تازه فهمیدم که اصلا فاز فکری من با اون جور نبود. نه اینکه دختر بدی باشه هاااا نه! اتفاقا از خانواده خوبی هم هستن اما بعد از اینکه من بعد از دانشگاه سرِکار رفتم و به واسطه بعضی همایش هایی که میرفتم و با دوستان جدیدی آشنا شدم تازه فهمیدم که دنیای آدم خیلی می تونه فراتر از مهمونی های زنونه باشه. نه اینکه من از این چیزا بدم بیاد هاااا نه! فقط می گم که لزومی نداره آدم همۀ فکرش در گیر این چیزا باشه. اینه که بعد از سه چهار سال من هنوز بهش نگفتم که سرکار می رم و می خوام رشته ام رو عوض کنم و کنکور ارشد دادم و....

هعییییییییییی... می دونید چیه؟ من اعتقاد دارم که دست انتقام دنیا درازه برای همین می ترسم از اینکه یه روزی یه نفر هم با من همین کار رو کنه.

حالا هم چون خیلی عذاب وجدان گرفتم الان می خوام بهش زنگ بزنم. اما نمی دونم که چه بهونه ای باید بیارم. با توجه به اینکه هنوز هم دوست ندارم خیلی از خودم و کارم و... براش تعریف کنم.

من خیلی بدم.

خجسته خانوم

 تا حالا براتون پیش اومده که همین طور دارین تو خیابون راه میرین یا کلا تو یه مکان عمومی هستین یاد یه حرف یا یه خاطره یا یه اتفاق با مزه افتاده باشین و نا خود آگاه بدون اینکه خودتون متوجه باشین یه لبخند رو لباتون بیاد...حتی یه لبخند گنده مثل این.

شما رو نمی دونم اما برای من بارها و بارها یه همچین چیزی پیش اومده و جالبه که همیشه با نگاه متعجب مردم به خودم اومدم. حتما مردم با خودشون می گن این دختره چه دل خجسته ای داره؟

اما عمق فاجعه می دونید کجاست؟ اینه که امروز دوباره تو عوالم خودم غرق بودم و گویا یه لبخندی هم زده بودم و داشتم تو دنیای خودم سیر می کردم که یه دفعه یه پسره از کنارم رد شد و گفت به چی داری می خندی؟ آقا ما رو میگی اصلا به روی خودمون نیاوردیم و همچنان لبخند زنان به راه خودمون ادامه دادیم.

خلاصه اینکه اگه تو خیابون یه نفر رو دیدین که همین طوری داشت تنهایی راه میرفت و برای خودش لبخند می زد بدونید که اون منم.

حالا متوجه شدید که مخاطب عنوان این پست به شخص شخیص خودم تعلق داره!!!!

عشق یعنی همین...

شاید تعریف عشق و عاشقی از نظر هر کسی متفاوت باشه اما متاسفانه خیلی ها تصور می کنن که عشق یعنی اینکه وقتی معشوقت رو میبینی دلت هری بریزه پایین و تپش قلب بگیری و سرخ و سفید بشی و زبونت بند بیاد و... ولی همه اینا تا کی پایدار و بادوام باقی می مونه؟ چقدر میشه تضمین کرد که تا آخر عمر وقتی معشوقت رو میبینی بازم این حالت ها بهت دست بده؟شاید اصلا هوس باشه! خداییش هم اگه خوب فکر کنیم میبینیم که همش مال کتاب داستان هاست. 

هفته پیش نگهبان محل کارم که خودش آقای مسنی هست اعلامیه تسلیت پدر و مادرش رو زده بود به دیوار. این بنده خدا تعریف می کرد که همیشه پدر مادرش می گفتن که اگه یکی از اونا زودتر از اون یکی مُرد چی کار کنه و نمی تونه دوری اونو تحمل کنه و همیشه آرزو می کردن که با هم بمیرن. تا اینکه خانومه میره حمام و برق میگیردش بعد آقاهه هم میره برای کمک که اونم دچار برق گرفتگی میشه و هر دوتا با هم فوت می کنن. 

من خودم به شخصه همیشه فکر می کردم عشق و عاشقی برای جووناست. هیچ وقت فکر نمی کردم که یه زن و شوهر پیر که حداقل دو نسل قبل من ازدواج کردن هم می تونن خیلی زیاد عاشق همدیگه باشن. اونم ازدواج اون دوره و زمونه که معمولا تا سر عقد، دختر و پسر همدیگه رو نمی دیدن و خانواده هاشون تصمیم می گرفتن که کدوم دختر با کدوم پسر ازدواج کنه.

یعنی در این حد عاشق که با هم دیگه فوت کنن. به همین سادگی... به همین عاشقی.

علم بهتر است یا شعور؟

امروز برام روز خوبی نبود. یعنی اولش یه روز معمولی بود ولی بعد به خاطر یه آدم بی تربیت که بهت جلوی بقیه توهین می کنه تبدیل شد به یه روزی که پر از حس های بده. پر از بغضه که جلوی بقیه بچه ها می زنی زیر گریه. حتی الانم دوباره بغض گلوم رو گرفت.

امروز با این اتفاق جواب این سوالم رو گرفتم که: "علم بهتر است یا شعور؟" حتی اگه علامۀ دَهر هم که باشی، هزار تا مقاله ISI هم داشته باشی اما ذره ای شعور توی ذاتت نباشه و خیلی صریح به یه نفر توی محیط مثلا علمی توهین کنی هیچ کدوم اینا هیچ فایده ای نداره. اصلا حتی به درد جرز لای دیوار هم نمی خوره. متاسفم برای اون آدم که با کلی مقام و منصب علمی یه ذره عفت کلام نداره.

دقیقا چهارشنبه هفته پیش بود که سوار تاکسی بودم و جلو نشسته بودم. توی ترافیک آقای راننده شروع کرد از هر دری با من حرف زدن. تا اینکه بهم گفت ازت یه سوال می پرسم راست و حسینی جوابمو بده. آقای راننده گفت: شما که توی فلان منطقه خوب تهران ساکن هستید علم خوبه یا ثروت و پول؟ راستش به نظرم خیلی مسخره اومد این سوالش اما یه خرده فکر کردم و بهش گفتم که من برای جواب سوال شما گزینه سومی رو پیشنهاد می دم و اونم شعوره. چون اگه شعور نداشته باشی نه می تونی از علمت خوب استفاده کنی و نه از ثروتت.

هیچ فکرشو نمی کردم که در عرض یک هفته با اتفاق امروز جواب این سوال جور دیگه ای برام روشن بشه.

فقط اینو بگم اون آدم امروز در واقع شخصیت خودش رو برد زیر سوال. و من واگذارش کردم به خودِ خدا که تلافی این توهین رو خودش هر جور که می دونه به سرش بیاره و علاوه بر اون، طرف بفهمه که از کجا خورده و به چه علتی؟

به خدا الانم دارم گریه می کنم. دلم خیلی شکسته. خدایا خودت جوابشو بده.

بعدا نوشت: دعا کنید این قضیه برام مسئله ساز نشه. آخه یه جورایی کارم گیر همین آدمه. می ترسم یه خرده. برام دعا کنید.

بازگشت غرور آفرین:))

سلام سلام صدتا سلام

بالاخره غیبت من تموم شد و بر گشتم. راستش چند روزه که می خوام بیام و پست بذارم ولی خب می دونید که طبق معمول همیشه وقت نمی شد.

 این چند وقت سرم یهویی شلوغ شد و کلا دیگه حوصله نت و وبلاگ و این بند و بساط ها رو نداشتم. برای همین گفتم یه مدت فاصله بگیرم بهتره. البته هنوز هم سرم شلوغه ولی خوب باید خودم رو با شرایط وفق بدم. آخه می دونید من هفته ای سه روز باید برای کاری برم تا کرج. چون ماشین نمی برم باید با مترو برم. خداوند فقط خودش یه صبر و تحملی به من بده که توی این راه دوام بیارم. بس که طولانیه. سه تا خط عوض می کنم و دو ساعت و خرده ای توی راهم. اصلا برای خودش یه مسافرته. این مدت کلی سوژه های تاپ توی مترو پیدا کردم برای پست گذاشتن. حالا شماها شاهد باشین من هر وقت اراده کنم که از یکیشون بنویسم عمرا اگه یکیش یادم بیاد.

چند وقته احساس می کنم که خیلی خوب صداها رو نمیشنوم و جهت صدای موبایل رو خوب تشخیص نمیدم. حالا این قضیه بر میگرده به 7-8 ماه پیش ها ولی تازه دیروز رفتم دکتر و معلوم شد که گوشام جرم گرفته. حالا باید برم برای شستشو. گوشام کیپ میشن بعد صدا می پیچه توی سرم. آدم دیوونه می شه. اصن یه وضییییی. به خدا آدم تازه قدر چیزایی که داره رو می دونه.

ببینم این هفته از توی مترو چه سوژه ای پیدا می کنم بیام براتون تعریف کنم.

بیا حالا که بعد از قرنی ما برگشتیم و یه پست مفصل نوشتیم همش پرید. عجباااااااااااا...

الان دیگه وقت ندارم دوباره همشو بنویسم ولی میام خیلی زود.

مدتی نیستم.

بچه ها بچه ها! امروز یه چیز جدید فهمیدم.

دیدید همه شاعرا کلی شعر گفتن از پاییز و فصل عشاق؟ الانم که نیمی از وبلاگستان از رسیدن فصل عشاق نوشتن... خوب می دونیم که قشنگی های این فصل و قدم زدن زیر نم نم بارون(البته اگه بیاد) و راه رفتن روی برگ های خشک شده و صدای خش خش اونا همه و همه مختص عاشقاست.

و از اونجایی که احتمالا همه ما حداقل یک بار!!! تو زندگیمون عاشق شدیم می دونیم که عشق با چه دلهره هایی و استرس هایی و بعضا رنج هایی و افسردگی هایی همراهه.

اما امروزه طب سنتی اومده با دلالیل علمی گفته که شاعرا همچین بی راه هم نمی گفتن ها...

حالا چه طوری؟ عرض می کنم خدمتتون!

همه کائنات و هر چی که در اطراف ما وجود داره حتی بدن انسان از 4 عنصر اصلی یعنی آتش، هوا، آب و خاک تشکیل شده و هرکدوم از این عناصر نسبت های مختلفی از گرمی، سردی، خشکی و تری دارند. همچنین ترکیب این 4 عنصر یه کیفیتی رو به اسم" مزاج" به وجود میاره. مزاج  به 9 دسته تقسیم میشه که مهمترین اون ها مزاج های غیر معتدل مفرد و مرکب هستند. مزاج گرم و تر، گرم و خشک، سرد و تر و سرد و خشک جز مزاج های غیر معتدل مرکب به حساب میاد که معمولا تاکید حکیمان طب سنتی روی این دسته از مزاج هاست.

حتما تا حالا شنیدین که می گن مثلا طرف طبعش گرم یا سرده؟ منظور از طبع همون مزاج هست. حالا شما فک کنیید علاوه بر اینکه هر آدمی مزاج مختص خودش رو داره؛ اعضای بدن انسان، فصل های مختلف، اقلیم ها، جنسیت(مذکر و مونث) و حتی رده های سنی مختلف هر کدوم مزاج(طبع) مخصوص خودشون رو نیز دارن.

به طور مثال معده و تمام اندام ها و بافت های اطراف اون طبع گرمی داره که این گرما سبب واکنش های شیمیایی و در نهایت منجر به هضم غذا میشه.

حالا این آقایون و خانوم های محقق اومدن گفتن که طبع یا مزاج فصل پاییز سرد و خشکه که از علایم این نوع از مزاج در فصل پاییز خشکی پوست و اگزما، وسواس و در نهایت افسردگیه. حالا منظورشون افسردگی حاد و مزمن که مسلما نیست ولی همین قدر که یهو دل آدما میگیره و ناخود آگاه بغض می کنه و گاهی هم احساس بی هدفی داره بدونید و آگاه باشید که از علایم این فصله پس به خودتون امیدوار باشید.

پ.ن1 راست یا دورغش پای کسایی که این نظریه رو دادن، من بیگناهم. این جور که آقاهه می گفت بحث مزاج ها خیلی خیلی پیچیده اس. خود من تا قبل از این فکر می کردم که مزاج ها به همین جا ختم می شن اما دیدم که زهی خیال باطل. منم اینجا فقط خلاصه ای از اونا رو گفتم.

پ.ن2 متاسفانه علایم سرماخوردگی در خودم مشاهده می کنم. برم ببینم این طب سنتی چی تجویز می کنه بلکه یه خورده شیر فلکۀ مَماخم!! بسته بشه.



 

ارزیابی

خوب راستش چند ماهیه که یه موضوعی برای یه پست جدید هی توی سرم وول می خوره. اولش تصمیم گرفتم که به مناسبت اولین سالگرد تاسیس وبلاگم و اینکه یک سال از دوستی منو شما گذشته باشه این موضوع رو بگم. بعد فکر کردم دیدم که سالگرد تاسیس وبلاگم 16 اسفنده و روزای آخر سال هست و سر همگی حسابی شلوغه و ممکنه که به اون صورت عملی نشه. برای همین گفتم که در یه فرصت مناسب!

و این فرصت مناسب امروز به وجود اومد... چه طوری؟ عرض می کنم خدمتتون!

امروز از یکی از دوستان بابت پست قبلی کامنتی داشتم برای تبریک تولدم و اینکه گفته بودن که تا الان فکر می کردن من بیشتر از 30 سال سن دارم!!!!!!(کامنت آقای ابراهیم). خوب برای من که تا الان هر کی منو دیده و گفته که بیشتر از 22 سال بهت نمی خوره یه خرده غیر قابل هضم بود در حالیکه کلی هم خنده ام گرفته بود. آخه 30 سااااااال!

حالا می خوام چی کار کنم؟ من دوست دارم بدونم که توی این مدتی که(7-8 ماه) منو و شما با هم دوستان مجازی هستیم و به وبلاگ همدیگه رفت و آمد داریم و با هم یه جورایی در ارتباطیم، شما تا الان با نوشته های من چه برداشتی از من دارین؟ شخصیت منو چه طوری دیدین؟ حتی چهره و قیافه ام رو چه طوری تصور کردین؟ تا قبل از اینکه پست پایین رو بنویسم حدس می زدید من چند سالم باشه؟ و هر چیزی که در مورد من به فکرتون میرسه رو خواهش می کنم که بگید. مطمئن باشید که من جنبه انتقاد پذیری زیادی دارم.

حتی از شما دوستان خاموش و دوستانی که تازه با هم آشنا شدیم هم خواهش می کنم که نظرتون رو بگید چون واقعا برام مهمه!!

 پ.ن1 هر روز ظهر وقتی از سرکار میام خونه قبل از خواب یه خرده وب گردی می کنم و بعدش هم لا لا...ولی امروز با خوندن کامنت آقای ابراهیم خواب به کلی از سرم پرید.

پ.ن2 تو رو خدا یه ذره فسفر بسوزونید و خوب فکر کنید. نیاید بگید نمی دونم و از این حرفا هااااا...

بعدا نوشت: از روی جواب کامنتا تقلب نکنید هاااا


تولدانه:)

بگذر تابستان ،
حالـــــــــم با تو خوب نمی شود ،
پاییز حال مرا خوب می شناسد ،
من زاده ی پاییزم!

.

.

.

و من امروز،

.

.

.

در پنجمین روز از اولین ماهِ فصلِ پاییز، بیست و پنجمین سال زندگیم را جشن می گیرم.


**اگر دوباره متولد بشم، باز هم پنجمین روز ماه مهر رو انتخاب خواهم کرد. عاااااااااااشق روز و ماه تولدم هستم

بوی ماه مدرسه...

خوب بالاخره آخرین روز از تابستون رسید و 6ماه از سال گذشت... هر چند که خنکی هوا تو این چند هفته اخیر و  خزون برگ ها حال و هوای مدرسه رو زودتر از اول مهر با خودش اورد... حال و هوای میز و نیمکت و شلوغی زنگ تفریح ها و درس و امتحان و معلم و از همه بدتر روپوش و مقنعه.

راستش همیشه از اولین روز مدرسه بیزار بودم. چون باید چندین ساعت سر صف می ایستادیم و علاوه بر اینکه سخنرانی هزار نفر از مدیر و ناظم و دفتردار و... گوش می دادیم باید کلی هم منتظر می شدیم تا سخنرانی چند نفر دیگه هم از رادیو پخش بشه بعد می رفتیم سر کلاس. مخصوصا که اگر تازه وارد در یک مدرسه جدید هم بودی که دیگه اون یه هفته اول خیلی سخت می گذشت. تا بیای با محیط جدید آشنا بشی و دوست پیدا کنی و... وای خدا چقدر خوشحالم دیگه بچه مدرسه ای نیستم. ولی با این حال نه تلخ بود و نه شیرین، نه خوب بود و نه بد. نمی دونم یه جور خاصی بود. انگار که مَلَس باشه. گاهی وقتا دلم برای شیطنت ها و اینکه دغدغه ای جز درس و نمره نداشتیم و دنیا رو از زوایه خیلی ساده تر نگاه می کردیم تنگ میشه. اما در کل خوشحالم از اینکه بزرگ شدم.

فکر کنم اگر هزار سال دیگه هم بگذره بازم این موقع از سال برای همۀ ما حال و هوای دوران مدرسه رو تداعی می کنه. نمی دونم چرا اول مهر اینقدر که آدم رو به یاد مدرسه می اندازه به یاد دوران دانشگاه نمی اندازه؟

یادتونه قبل از سال نو چقدر پست گذاشته بودیم که امسال باید فلان کار رو بکنم و بهمان کار رو دیگه نکنم. خوب نیمی از سال گذشت و نیم دیگرش هنوز باقی مونده!

بیاید یه کاری بکنیم! ببینیم چقدر از اون چیزایی که گفتیم رو انجام دادیم؟ چقدرش مونده؟ اصلا تا اینجای سال از خودتون راضی هستین یا نه؟

تا چشم بهم بزنیم این نیمۀ سال هم میگذره هاااااا!