دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

می دونید چی شد؟ می خواستم یه پستی بنویسم که عنوانش، عنوان پست قبلی باشه. ولی یه کاری پیش اومد و نشد که پست رو بنویسم به جز عنوانش. قصدم این بود که پست رو ذخیرۀ چرک نویس کنم اما اشتباهی دکمه انتشار رو زدمو شما با یک پست خالی مواجه شدید.

البته من متوجه نشدم تا موقعی که کامنت کیانا جونم رو دیدم، فهمیدم که دوباره دسته گل به آب دادم.

الکی الکی خودش یه پست شد هاااااااااا.

بعدا نوشت: می خواستم بخش نظرات این پست رو ببندم اما بازم یادم رفت تا اینکه کامنت بسامه رو دیدم و فهمیدم که نظرات رو نبستم. به نظر شما من یه چیزیم میشه آخرش مگه نه؟!!

Bitte empfehlen sie mir etwas*

خوب من دوست دارم آپ کنم و پست جدید بذارم ولی حرف زدنم نمیاد. سوژه و موضوعی هم ندارم.

به نظر شما چرا؟


* تیتر به آلمانی یعنی: لطفا یه توصیه ای به من بکنید!


بعدا نوشت: راستی ببخشید اگه کم براتون کامنت می ذارم. ولی همتون رو می خونید. اصلا انگار که قفل شدم. گاهی اوقات هم پیش اومده که یه کامنت مفصل نوشتم ولی به جای دکمه ارسال اون ضربدر قرمزه بالای صفحه رو زدم. دیگه خودتون رو بذارید جای من که چه حالی میشم. بعدشم دیگه تنبلیم اومده دوباره چیزی بنویسم. شرمنده اخلاق ورزشیتون هستم.

دیلمان

این پست رو تقدیم می کنم به بسامه عزیزم که حوصله اش حسابی سر رفته.

تشریف ببرید ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

بحران

خیلی ناراحتم

محل کارم در شُرُف تعطیل شدنه خبر تعطیلی خیلی از شرکت ها و کارخونه های کله گنده رو شنیدم. وقتی که اونا تعطیل شدن می خوای محل کار من که انگشت کوچیکه اونا نمیشه تعطیل نشه؟ البته تا همین یکی دو سال پیش محل کار منم اسم و رسم خوبی در حوزه فرهنگ برای خودش داشت اما وقتی که پول نباشه و بودجه نباشه دیگه اسم و رسم کیلویی چنده؟

شرایط اینقدر وخیمه که بخشنامه دادن سری دوم سرویس برگشت بعدازظهر ها از این هفته کنسل میشه، چراغ راهروها و اتاق ها و بخش ها باید خاموش باشه و فقط با نور چراغ مطالعه کار کنید و... واین ها یعنی بحران!!! و در صورت ادامه بحران، تعدیل نیروی وسیع

من که این همه از اینجا ایراد میگرفتم و غر می زدم اصلا فکرشو نمی کردم که اگه یه روز نباشه اینقدر ناراحت میشم و دلم براش تنگ میشه.

آدمیزاد چه موجود عجیبیه چقدر زود به چیزی عادت میکنه و دلبسته میشه و چقدر هم زود از چیزی کنده میشه. چقدر بده که چیزایی که دوست داری هیچ وقت پایدار نیستن...

دعا کنین.. دعا کنین که تعطیل نشه. حالا خودم هیچی اون کسایی که خرج زندگی رو میدن چی؟ به خدا کسایی رو میشناسم تو محل کارم که وضعشون اصلا خوب نیست و امیدشون به همین چِندرغاز؟؟ این جا بود.

دعا کنین بچه ها لطفا!

پ.ن  فقط وضع محل کارم خوب بشه تعطیل هم نشه، قول میدم دیگه غر نزنم و دختر خوبی باشم

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟

نمی دونم تا الان متوجه شدید یا نه که من گاهی وقتا!!! غرغرو میشم و تا وقتی هم که غر نزنم راحت نمیشم. به نظرم که غر زدن یه جور تخلیۀ احساساته یا هر چی که بشه اسمش رو گذاشت. راست می گم به خدا

خوب مستحضر هستید که پست قبلی من کلی برای تعطیلات غرغر کرده بودم( که بعدش بیشتر غرغرهام رو حذف کردم و شما به غیر یکی دو نفرتون یه پست تحریف شده رو خوندید). با این حال بعد از این همه غر زدن پاشدم رفتم مسافرت.

البته ما اصلا برنامه سفرمون از اول یه شکل دیگه بود. از چند هفته پیش جا رزرو کرده بودیم برای سرعین و اردبیل. یعنی برای قبل از تعطیلات قرار بود بریم که متاسفانه امتحان من افتاد برای همون تاریخ ها و مجبور شدیم برنامه رو کنسل کنیم بعد تصمیم گرفتیم که به رسم هر ساله آخر تابستون رو دوباره بریم تبریز که بازم اون جور نشد(ولی خداییش خیلی دوست داشتم که امسال حتما یه سفر به تبریز برم و دوستان وبلاگیم رو ببینم ولی قسمت نشد).

یادتونه پست قبلی گفته بودم که خاله و دایی و... ازت توقع دارن! برای همین در نهایت ما مجبور شدیم - یعنی اینی که میگم مجبور شدیم واقعا یه جورایی زور بود- همراه اونا بریم رشت-سیاه کل

دو روز اول که هوا به شدت گرم و دمدار بود. با اینکه کلا سیستم بدن من طوریه که در برابر گرما و هوای شرجی مقاومه ولی ببینید دیگه چی بود که من رسما آبپز شدم تو اون هوا! اما روز آخر یعنی دیروز هوا خیلی خوب بود بارون هم میومد دیگه عالی شده بود ولی چه فایده؟ هوا از اول تعطیلات که ملت ریختن شمال گرم بود تاااااااااا روز آخر که می خواستن برگردن! بی انصافیه واقعا

جاتون خالی یه روز رفتیم جنگل دیلمان. یعنی این طبیعت با کوه های جنگلی و مه غلیظی که تا روی جاده اومد بی نظیربود. نمی دونم دیلمان رفتین یا نه؟ ولی پیشنهاد می کنم که اگه گذرتون به شمال افتاد حتما اونجا هم برید که هر کی نره نصف عمرش بر فناست. به نظرم که بهترین قسمت سفر همین دیلمان بود. خیلی جاده خوشگلی بود مخصوصا که مه و ابر اینقدر پایین اومده بود که مثل دود بالای سرمون حرکت می کرد و از این پنجره میومد توی ماشین از اون یکی می رفت بیرون. اینقدر رویایــــــــــــــــی بووووووووود.

دیگه من چی بگم که خدا این همه طبیعت قشنگ از کوه و دریا داده به بنده هاش ولی این خلق خدا یه ذره فرهنگ اینو ندارن که حداقل توی طبیعت آشغال نریزن...از یه طرف کنار ساحل که میری هر یه موج اینقدر پوست خربزه و هندوانه و تخمه با خودش میاره که اصلا آدم رغبت نمی کنه کفشاشو در بیاره و پاشو بزنه به آب... از یه طرف دیگه آتیش درست کردن زیر درختا و روی علفا توی جنگل واقعا فقط افسوس داره.

خدا رو شکر موقع رفت و برگشت ما اصلا توی ترافیک نموندیم و این خودش شانس بزرگیه. آدم چند ساعت رانندگی بکنه ولی توی ترافیک نمونه. اما روز آخر یه اتفاقی افتاد که حالمون گرفته شد ولی شکرخدا به خیر گذشت...

پ.ن1 تو این چند روز این جور که من برداشت کردم مردمان این ناحیه خیلی صبور هستن و دیگه اینکه با مسافرا خیلی مهربونن و خیلی راهنماییشون میکنن. یعنی اگه بخوای از یه نفر آدرس بپرسی همزمان دو سه نفر دیگه از گوشه و کنار پیدا می شن و اونا هم دوباره بهت آدرس می دن. مرسی

پ.ن2 پری! از رشت که عبور کردیم همش به یاد تو بودم

پ.ن3 سعی می کنم پست بعدی چندتا عکس خوشگل از دیلمان بذارم

تعطیلات

چه پستی شد این پست... اول یه پست بلندبالا نوشته بودم بعد رمزیش کردم حالا هم با دخل و تصرف در متن دوباره عمومیش کردم.


من نمی فهمم این تعطیلات تهرانی ها دیگه چه صیغه ای به خدا؟ از تعطیلی بی خودی و صد البته زورکی بیزارم...

آخه اینهمه تعطیلات برای چیه؟ فقط موقع این جور تعطیلات آمار کشته ها و زخمی ها توی جاده بالا میره. خدا خودش به خیر کنه.خدایا خودت مراقب همه مسافرای توی جاده و توی هوا باش لطفا!

حالا شما فکرشو بکنید محل کار من از 28 تا 11 هم تعطیل کرده حتما پیش خودشون فکر کردن با این وضع خرابی که بودجشون داره و حقوق نمیدن، یه خورده با این تعطیلی ها، هزینه برق و تاسیسات و کولر و هزارتا کوفت دیگه رو کاهش میدن حتما بعد از تعطیلات هم ازت توقع دارن که آمار کارتو ببری بالا...چه رویی دارن به خدا حقوق آدم رو نمیدن ازت توقع کار زیاد هم دارن. یعنی کار کن اما مجانی!! من دیگه رسما دارم خُل میشم!!! حالا این وسط خانواده از خاله و دایی گرفته تا مادربزرگ و...ازت توقع دارن حالا که تعطیل و بی کاری تمام برنامه هات با برنامه های اونا جور باشه. 

ولی خداییش ها درسته که من خیلی از محل کارم غرغر می کنم اما انگار وقتی که نیست انگار بدتره...

خلاصه اینکه از چیزی که اجبار و زور باشه بیـــــــــــــزارم...مثل این تعطیلات زورکی. هه! یه بار این جمله رو به یه نفر گفتم آقا به تِریز؟؟؟ قباش بر خورده بود. حتما از اونا بوده که هرروز می خواسته همه چیز رو به آدم تحمیل کنه و زور بگه! حالا فکر نکنید من خیلی دختر سرِخود و بی پروایی هستم ها نه! ولی خوب هر چیزی منطقی و نرمالشه خوبه و از یه حدی که بگذره غیرقابل تحمل میشه.چه محدودیت بیش از حد باشه و چه آزادی بیش از اندازه!!


سخنی با حافظ

من موندم این جناب خواجه حافظ شیرازی  چه جوری می خواد تو روی من نگاه کنه؟

یکی دو هفته پیش رفتم سراغ کتابش و نیتی کردم بماند که چـــــــــــــه غزلی خوبی اومد. منم کلی خوشحال و شاد و مستون...

بعد فردای اون روز یه نیت دیگه ای کردم که حافظ جونم میشه یه جورایی تو فالت بهم بگی زمان اون چیزی که نیت دارم کیه؟ بعد آقای حافظ هم گفت بله عزیزم چرا که نه؟

 از اونجایی که احتمالا اون روز حافظ جان حالش خیلی خوب بوده  یه غزلی رو به رویت ما رسوند که یکی از بیت هاش این بود:

" ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید               از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد"

 خوب دیگه احتیاجی به گفتن نیست که منِ ساده دل از اون روز تا دیروز که عید رمضان بود همش این طوری بودم. به امید اینکه حتما تا عید فطر درست میشه دیگه. ولی... باور کنید از دیروز با صدای هر زنگ اس ام اس و تلفن از جا می پرم که خودشه حتما...ولی بعدش ضایع می شم اساسی!!!

آخه جناب حافظ میشه بگی هدفت از این که مردم رو بذاری سر کار چیه؟ خوشت میاد با احساسات آدم بازی کنی ها. فک کنم تو هم حوصله ات سر رفته بعد میشینی کِرکِر به مردم می خندی روحت شاد بشه آره؟؟؟؟

برادر من، پدر من زشته نکن... با احساسات آدم بازی نکن...خدا رو خوش نمیاد آخه.


نمی دونم شما تا چه اندازه اعتقاد دارید به تفال زدن به حافظ؟ اصلا اعتقاد داشتن بهش کار درستیه یا نه؟ تفال زدن شرایط خاصی می خواد یا نه؟ والا ما که تا حالا خیری ازش ندیدیم!!!همش هی میگه صبر کن صبر کن...بابا به خدا غورمون حلوا شد اینقدر که صبر کردیم!

آذربایجان در غم

دوم دبیرستان بودم که زلزله بم اومد...اون موقع آرزو می کردم ای کاش بزرگ شده بودم و می رفتم اون منطقه برای امدادرسانی!

اما حالا که حدود 9 سال از اون موقع می گذره می بینم که نه! من حتی طاقت دیدن عکس بچه های گریونی که روی تَلی از آوار ایستادن رو ندارم چه برسه به اینکه بخوام برم امدادرسانی...

یه بغض بدی توی گلومه...ناراحتم...عذاب وجدان دارم...که من اینجا نشسته ام و بچه ای با چشمای پر از اشک و سر و صورت خاکی مات و حیرونه...یا بچه ای که بیل دستش گرفته و دنبال مادرش می گرده...چه عاقبتی در انتظارشونه؟!! وقتی عکس مردهایی رو میبینم که با قیافه های بهت زده به دوربین خیره شدن یا مادری که بالای سر دوتا بچه اش نشسته و داره گریه می کنه یا دستی که تا نیمه از زیر آوار اومده بیرون، قلبم مچاله میشه.

داشتم فکر می کردم که من اگر برم اونجا تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که تک تک بچه ها رو بغل کنم و پا به پای اونا اشک بریزم. مثل الان که دارم این پست رو می نویسم.

اما وقتی که در کنار این عکس های غم بار، عکس اتحاد و همبستگی خود** جوش مردم رو برای بسته بندی کمک ها میبینم،یا صف طولانی مردم جلوی پایگاه انتقال خون، دلم یه خرده آروم میشه که هنوز همدردی بین مردم نمرده.

خدایا...هوای بنده های زلزله زده ات رو داشته باش.


*** من عادت ندارم پست های مناسبتی بنویسم ولی این یکی واقعا روی قلبم سنگینی می کرد.


پ.ن برای اطلاع از نحوه ارسال کمک های مردمی به وبلاگ کیانا یه سری بزنید. کاملا مطمئن و قابل اعتماده.



تا دیر نشده بجنبیم...

یه دوستی دارم که سال 89 تو کلاس زبان با هم آشنا شدیم و بر حسب اتفاق به خاطر رشته مشترکی که داشتیم من با خودش و خواهرش دوست شدم.  البته رابطه دوستانه ما در حد کارهای مربوط به رشته و کارمون میشد برای همین خیلی با هم صمیمی نبودیم. ولی اگه بخوام مقایسه بکنم رابطه من با خواهرش بیشتر از خودش بود.

تو این مدت من در جریان کارای پذیرش گرفتن (برای خارج از کشور) این دوتا خواهر بودم و یه سری مسائلی که پیش اومد و کارشون جور نشد تا همین چند ماه پیش که خبردار شدم همون دوستم که تو کلاس باهاش آشنا شدم کارای پذیرشش داره درست میشه. خوب به طبع خیلی خوشحال شدم چون واقعا لیاقتش رو داشت. ولی خواهرش فعلا از رفتن منصرف شده.

باورتون میشه فک کنم آخرین باری که من با این دوستم تلفنی حرف زدم حدود 8 ماه پیش بود تا امشب (البته چون با خواهرش بیشتر در تماس هستم دورادور همیشه از احوالاتش با خبر بودم و گاهی اس ام اسی با هم در تماس بودیم).

یک ساعت پیش دوستم زد برای خدافظی. تا به امروز نشده بود که از دوستی بخوام خدافظی کنم. یک لحظه اینقدر بغض گلوم رو گرفت که دیگه نفهمیدم چه طوری باهاش خدافظی کردم.فقط سعی می کردم که گریه ام نگیره که اون طفلک هم ناراحت نشه هر چند که فهمید گریه ام گرفته چون خودش هم بغضش گرفت.

اصلا یک درصد احتمال نمی دادم منی که با کسی اینقدر صمیمی نیستم، منی که یک سال و نیمه دوستم رو ندیدم، منی که 8 ماه تلفنی باهاش حرف نزدم اینقدر از دوریش دلتنگ بشم.

داشتم فکر میکردم حالا این که یه دوست معمولی بود و منو اینقدر به هم ریخت اگه یه دوست صمیمی بود یا نه اصلا چرا راه دور بریم اگه یه فامیل نزدیک بود دیگه چی کار باید میکردم؟ حالا اینکه خدا روشکر صحیح و سلامته و داره میره یه کشور دیگه زندگی کنه اگه خدای نکرده اتفاقی برای یکی از عزیزانمون بیوفته چی؟

واقعا چرا آدما تا وقتی که عزیزاشون در کنارشون هستن قدر نمی دونن؟ چرا فکر میکنیم همیشه همه دوستان و آشناهامون برامون باقی مونن و در کنارمون هستن؟ 

یه نمونه اش، مثال بارز این روزای مردم آذربایجان...واقعا کسی از یه لحظه بعد خودش خبر نداره! و 

شاید به نظر تون این پست یه موضوع عادی و پیش پا افتاده باشه اما خواستم این لحظه رو ثبت کنم تا تلنگری باشه برای من و شما که تا دیر نشده قدر عزیزانمون رو بدونم که خدای نکرده بعد پشیمون نشیم. مخصوصا در مورد پدربزرگا و مادربزرگامون!



چی دوست دارم؟چی دوست ندارم؟

جیمینی عزیز یه بازی وبلاگی راه انداخته... منم که از خدا خواسته دنبال یه سوژه جدید می گشتم که آپ کنم برای همن این بازی رو انجام می دم. بازی به این صورته که باید یه لیست از چیزایی که دوست داریم و دوست نداریم بنویسیم.


خوب من اول چیزایی که دوست دارم رو میگم:

- زبان آلمانی

- عطر و بوی لیمو(منظورم لیمو ترش شیرازیه)

- خرت و پرت های جینگول پینگول(شامل بدلیجات و لوازم التحریر و...)

- بعضی شب جمعه ها که خونه عموم اینا میریم.(آخه از بس شِر و وِِر برای هم میگیم. همیشه هم تو اون یکی دو ساعت، دورِ دنیا رو میگردیم. خلاصه اگه چیزی از یِنگه دنیا خواستید بگید تو سفر بعدیم براتون میارم)

- هر چیزی که مربوط به دکوراسیون و چیدمان منزل باشه(مثل مجله، مغازه، وبسایت و...)

- اینکه بدونم یه نفر عاشقمه(هول نشید! یه همچین شخصی فعلا وجود خارجی نداره)

- وقتایی که رابطه ام با خدا خیلی خوب میشه. یعنی کلی حال می کنم ها.

- پوآرو (من موندم این بشر این همه نمک رو از کجا اورده؟)

- توی تاکسی که بودم همین طوری ذهنم مشغول بود که چیا دوست دارم...خیلی چیزا یادم اومد ها ولی الان که دارم این پست رو می نویسم بیشتریاش یادم نمیاد. مدیونید فکر کنید اگه من آلزایمر گرفتم.


حالا چیزایی که دوست ندارم:

- حسادت/ تهمت

- شرایط بدی که خودم باعثش شدم و به هیچ طریقی هم نمی تونم تغییرش بدم

- موسیقی سنتی(البته نه همیشه! اما وقتایی که تو شرایط روحی مناسبی نباشم و گوش بدم تا یه ساعت گوله گوله اشک میریزم)

- کاری برای دقیقه 90 بمونه و هول هولکی انجامش بدم.

- آموزش دادن مطلبی به یه نفر دیگه! مخصوصا اگر مربوط به موبایل و کامپیوتر باشه.

- دوست ندارم صبح های زود که از خواب پا میشم تا یه ساعت با کسی حرف بزنم. خوب چی کار کنم خوابم میاد!!!!

- تو جمعی وارد بشم که تقریبا آخرین نفر باشم...بعد محبور بشم همزمان با هفتصد نفر سلام و احوالپرسی کنم. همون چاق سلامتی دیگه!!!


تفکر نوشت: می دونید من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که جدای از جنبه سرگرمی ای که این بازی داره، میشه از یه جنبه دیگه هم بهش نگاه کرد. به نظرم وقتی که داری این لیست رو تهیه میکنی نا خودآگاه به داشته های زندگیت و نعمتهایی که داری توجه میکنی و بابت داشتنشون خدا رو شکر میکنی، یا نه اصلا فکر کردن به چیزایی که دوست نداری باعث میشه که از این به بعد حواست به اونا باشه یا حتی روشون کار کنی که دیگه نقش پررنگی توی زندگیت نداشته باشه.

به نظرم این بازی یه تلنگره که به جزئیات زندگیمون بیشتر و دقیقتر زوم کنیم.

دوستان! من هم شما رو دعوت می کنم یه لیست از چیزایی که دوست دارین و ندارین تهیه کنید.

توجه توجه

بچه هااااااااااااااااااااا...

سمت راست وبلاگم، قسمت "درباره وبلاگ" رو اصلا خوندین تا حالا؟؟؟؟ خوب معلومه نخوندین دیگه!!! دوستان عزیزم فداتون بشم الهی! لطفا و لطفا و لطفا اگر می خواهید برای من خصوصی بذارید روی اسم من در انتهای هر پست همونجا که نوشته "توسط یاسی" کنار بخش نظرات، اگر کلیک کنید یه صفحه باز میشه که در گوشه سمت چپ زیر عکس پروفایلم نوشته "تماس با من". اونجا اگر کامنت بذارید، خصوصی برای من ارسال میشه.

به خدا این طوری هم من راحتم و هم شماها دیگه اینقدر تو کامنتتون تاکید نمی کنید که حواسم باشه رمزاتون رو تائید نکنم.

ممنون

دنیای صورتی من

دیدم مدتیه که دوباره حرفم نمیاد و به قول مامیچکا دچار سندروم بی حرفی شدم.برای همین تصمیم گرفتم که قالبم رو عوض کنم که هم شما فراموشم نکنید و هم من اینجا رو...

هین طور که مدل قالبا رو زیر و رو میکنم که تا بالاخره یکی رو بپسندم ناخودآگاه به سمت قالبایی با طرح های کارتونی و عروسکی کشیده می شم...

یه لحظه به فکر فرو می رم و اندر احوالات این روزام که دقیق می شم می فهمم که مدتیه کودک درونم فعال شده و زدم تو فاز دنیای صورتیه دختر بچه ها!

چرا من اینقدر رنگ صورتی و یاسی رو دوست دارم؟!!!! کیف موبایلم صورتی، جامدادیم صورتی، دفتر یادداشتم صورتی با خال خالای سفید. پریروز یه پاک کن خوشگل خریدم صورتی، قاب پشت موبایلم سفیده روش قلبای استیکر صورتی چسبوندم. گوشه بالای لپتابم یه پروانۀ گوگولی زدم. می خوام برم یه فلش بخرم از این مدل عروسکیا. اینم از قالبم!!!! حالا خیلی چیزای دیگه هستا ولی خوب دیگه....

کلا خوشم میاد از این چیزای جینگول پینگول. قشنگن خوب

پ.ن1 دوستانی که احتمالا با این وصفی که من از خودم کردم به سن و سالم شک کردن می تونن روی عکس پروفایلم کلیک کنن و اونجا سن من رو ببینن تا شکشون بر طرف بشه

پ.ن2 آهای آقای محترمی که از اینجا رد میشی و این پست رو  می خونی و یحتمل مسخره می کنی، باید فقط یه دختر باشی تا بتونی این چیزا رو درک کنی. بههههههههله ام

پ.ن3 خوب مسلما این پست فاقد هر گونه ارزشیست! فقط خواستم یه چیزی نوشته باشم که یه موقع خدای نکرده از بی حرفی حُناق نگیرم!!!

پ.ن4 ولی خداییش این قالبه خیلی انرژی داره هااا. مگه نه؟؟

و اما ماجرا از این قراره که...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فوری فوری

بچه ها به شدت به راهنمایی هاتون احتیاج دارم...

پست بعدی رمزیه... تا اونجایی که بتونم رمز رو برای همه میفرستم اگه کسی نگرفته بهم بگه لطفا!