دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

خرس...

خب خب...برای اینکه حال و هوای وبلاگم عوض بشه می خوام یه پست تئاتری بذارم.


راستش رو بخواهید من اصلا از خوندن کتابای نمایشنامه ای خوشم نمیاد یعنی هیچ وقت از خوندش لذت نبردم و هیچی هم نمی فهمم که بالاخره کی به کی بود!!! اما وقتی که همین نمایشنامه روی صحنه تئاتر اجرا میشه کلی لذت میبرم. چون تمام حرکات بازیگرا, عشوه هاشون، فریاداشون، گریه هاشون و کلا همه حس اون داستان به آدم منتقل میشه. از طرفی هم تئاتر هایی رو دوست دارم که یه داستان کلاسیک داشته باشه و به سبب همین سبک داستان، دکور صحنه و لباس بازیگرا و دیالوگ هاشون هم آدم رو می بره به چند قرن پیش...به من که خیلی حس خوبی میده.

من تئاترهایی با سبک مدرن رو دوست ندارم. همین چیزی که ما در طول شبانه و توی زندگی روزمرمون بارها باهاش سروکار داریم، اصلا دائم باهاش داریم زندگی میکنیم اما وقتی که سبک کلاسیک باشه تو رو وارد فضایی که تا به حال لمسش نکردی و این به نظر من خیلی شیرینه!

مخصوصا تئاتر موزیکال که من عاشقشم و متاسفانه فکر نمیکنم توی ایران یه همچین چیزی اجرا بشه. آهان گفتم موزیکال یاد "رامین کریملو" افتادم(بازیگر تئاتر موزیکال در ان*گلیس)، خیلی دوست داشتنیه.


می دونید بچه ها یکی از عواملی که باعث شده الان تفاوت فاحشی بین کشورهای اروپایی و جهان سوم وجود داشته همین تئاترهای قوی ای هست که غرب داره. باورتون میشه سالن تئاترهایی دارن با قدمت 300-400 سال. باورتون میشه توی انگل*یس کارمندا سر ماه یه بخشی از حقوقشون برای تئاتر می ذارن کنار...چرا؟ چون تئاتر در طی قرن ها باعث پیشرفت فکری جوامع غربی شده و تا الان هم ادامه داره. 


بعد از این همه مقدمه چینی می خوام بگم که من امروز عصر رفتم تئاتر...نمایشنامه ای از آنتون چخوف به اسم خرس!

این نمایش در کل 4 تا بازیگر داشت که از بازیگر ها من فقط اصغر همت و لیلا برخورداری(که خیلی دوسش دارم و گریمی هم که داشت خیلی نازش کرده بود) رو می شناسم. هرچند نقش اول این داستان هم، همین دو نفر بودن.

داستان در مورد بیوه زنی بود(لیلا برخورداری به اسم یلنا) که شوهرش با کلی بدهی و سفته مُرده. این خانوم مثلا چند ماهه که عزادار شوهرشه تا اینکه یکی از طلبکارا میاد(اصغر همت به اسم گریگوری) و پولش رو می خواد و به هیچ صراطی هم مستقیم نیست. بیشتر داستان حول این کشمکش و بحث بین این دو نفر می گذره. هردوی این خانوم و آقا پیش خدمتی دارن که با بازیشون چاشنی طنز به داستان میده(خیلی بامزه بودن).

خلاصه این که در حین همین کشمکش ها پیش خدمت خانوم معجونی درست می کنه و به بیوه زن و طلبکار میده که باعث میشه هردو عاشق هم بشن...

راستش من اصلا بلد نیستم نقد بنویسم ولی در کل از داستان و بازی هاشون خیلی خوشم اومد.

این لینک نقد این نمایش رو نوشته. اگه دوست داشتین بخونید. بد نیست!

بعدا نوشت: قسمت جالب این بود که به ما صندلی نرسید. یعنی یه چیزی حدود 30-40 نفری رو زمین نشسته بودیم.البته فک کنم طبیعی بود چون تشکچه هایی داشتن که دادن بهمون که زیرمون بذاریم. ما هم که تقریبا دیگه تو دهن بازیگرا بودیم اینقدر نزدیک صحنه نشسته بودیم. حسابی خاک صحنه خوردیم دیگه


از دیشب که پست قبلی رو گذاشتم تا الان که دارم این پست جدید رو می نویسم یه بار دیگه دنیا روی سرم خراب شد... این بار برای خودم نبود بلکه برای دوستم بود...

غم و غصۀ خودم کم بود حالا نمی دونم مشکل دوستم رو دیگه کجای دلم بذارم؟

امروز ظهر زنگ زدم به دوستم که براش در مورد پست قبلی یه خرده درددل کنم. راستش فقط این دوستم می تونه منو در این زمینه درک کنه چون به قول خودش دردمون مشترکه... خلاصه دیدم صداش گرفته...اونم یهو زد زیر گریه و سر درددل اونم باز شد...یه لحظه لالمونی گرفتم...مشکل من در برابر مشکل دوستم خیلی ناچیزه که من براش این همه ننه من غریبم بازی در آوردم...پس دوستم چی بگه طفلک؟ اون چی کار کنه با این ضربه وحشتناکی که خورده؟یعنی فاجعه اس!

اصلا از ظهر تا حالا دیگه خودم رو فراموش کردم و نشستم زانوی غم بغل کردم برای دوستم.

بچه ها براش دعا کنید این مرحله رو به خوبی پشت سر بذاره من براش خیلی نگرانم خیلی. بچه ها من به دعاهای دسته جمعی خیلی اعتقاد دارم...براش دعا کنید این اتفاق به ضررش تموم نشه و خدای نکرده آبروش نره. 

پ.ن1 شاید برای جزئیات این قضیه یه پست رمزی گذاشتم. چون به راهنمایی هاتون احتیاج دارم، ولی قول نمی دم یه خرده باید قضیه رو سبک سنگین کنم.

پ.ن2 از همتون واقعا ممنونم.درسته که من خواننده های خیلی زیادی ندارم ولی شماهایی که همیشه هستین و برام کامنت های مهربونی میذارین خیلی حالم رو خوب می کنه. تا حالا چندباری شده که بعد از یه پستی که خیلی ناراحت بودم با خوندن کامنتاتون خیلی احساس سبکی و راحتی کردم. ممنون از همتون

پ.ن3 امیدوارم که پست بعدی یه پست شاد و پرانرژی باشه.

امروز کاملا فهمیدم که چیزی به اسم بدبختی و بد شانسی و بدبیاری تو سرنوشت ما آدما وجود نداره. هر چی که بوده از اول برامون بخت خوب نوشتن...اما...اما این ما هستیم که خودمون باعث بدبیاری و بدشانسی می شیم. یعنی هیچ عامل بیرونی در بدبخت کردن آدما وجود نداره الا خودشون!!!!!

گاهی وقتا تو زندگی شرایط بدی به وجود میاد که مسئولش فقط خودِ خودتی...فقط خودت!! شرایطی که باید یه عمر تاوانش رو پس بدی و خودت رو سرزنش کنی.

گاهی وقتا تو زندگی پیش میاد که آدم باید به خودش بگه لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.

گاهی وقتا خیلی خوبه که آدم حقیقت رو نفهمه و تو رویای قشنگی که برای خودش درست کرده باقی بمونه.

گاهی وقتا این غرور لعنتی بد جوری کار دست آدم میده. اگه این غرور نبود...اگه این غرور نبود...شاید الان خیلی چیزا فرق می کرد

بچه ها حالم اصلا خوب نیست...اصلا

امروز چیزی رو فهمیدم که مدت ها بود ازش می ترسیدم.چقدر به خدا التماس کردم که خدایا من تحملش رو ندارم این اتفاق نیوفته...

چرا همیشه من باید ضایع بشم؟ چرا همیشه باید با احساسات من بازی بشه؟ حتی خدا هم با احساسات من بازی می کنه دیگه چه برسه به بنده هاش.

دنیا روی سرم خراب شده. چقدر از این لحظه می ترسیدم... چقدر...چقدر دلم می خواد بلند بلند گریه کنم .ای کاش کسی توی خونه نبود.وای خدا چقدر به تنهایی احتیاج دارم.

حق من این نبود...

بچه ها فقط دعا کنید چیزی رو که امروز فهمیدم به حقیقت نپیونده... دعا کنید فقط دعا که بیشتر از این داغون نشم...

پ.ن می دونم که خیلی این پست گنگ و مبهمه...باید خیلی مفصل تر بنویسم اما نمی تونم!

یک ساعت بعد نوشت: بالاخره بغضم ترکید والان دارم مثل ابر بهار گریه میکنم. خودم هم موندم این همه اشک رو از کجا اوردم!!!


بارون بارونه...

آهااااااااااااااااااااای دوستان تهرانــــــــــــــی... میبینید چه هوای باحااااااااااااالی امروز داریم؟نه خداییش شما بگید؟ تا حالا شده بود وسط تابستون و بعد از دو هفته هوای بسیار دااااااغ یه همچین هوای لطیفی با یه بارون قشنگ نصیبمون بشه؟ خداییش من که توی این 24 سال عمرم ندیده بودم!

یعنی من عاااااااااشق این هوای خنک ابری با نم نم بارونشم. یعنی امروز صبح اینقدر به من حس خوبی داده و منو سر شوق آورده که تا رسیدم محل کارم بدو بدو اومدم که پست بذارم.الان هم که دارم این پست رو می نویسم داره چلیک چلیک بارون میاد.

اینقدر دوست داشتم که امروز فقط توی این هوا پیاده روی کنم و تو پارک بدوم. بعدشم بیام خونه و جلوی پنجره بشینم و کتاب بخونم و چای بنوشم و شرشر بارون رو نگاه کنم. چقدر رویای ام من واقعا.

خدایا شکرت که بعد از دو هفته هوای خیلی دااااغ که برگای درختا همه سوخته بودن و مثل پاییز خزون شده بود این هوای خوشگل رو نصیبمون کردی.طفلکی درختا هم حتما خیلی خوشحال شدن.

یه جایی خوندم که نوشته بود: آرزوهایت را برآورده می کند آن خدایی که آسمان را برای خندان گل می گریاند.

پ.ن1 خدا جونم لطفا آرزوهای منم بر آورده کن...با تشکر

پ.ن2 خدا جونم چی میشد تمام سال هوا به این خوشگلی می موند آخه؟

سلام دوستان!

بعد از دو هفته بالاخره دارم یه پست می نویسم. چه عجـــــــــــــــــب واقعا.اتفاق خاصی نیوفتاده به جز اینکه استرس محل کارم روز به روز داره بیشتر میشه و این موضوع منو بدجوری داره از پا در میاره. منم هر وقت که استرس می گیرم کلی لاغر میشم. می دونید احساسی که به محل کارم دارم مثل اینه که انگار  توی مدرسه هستم و باید همه تکالیفم رو سر موقع و بدون عیب و نقص انجام بدم. هر یه کاری که تحویل میدم برام مثل برگه امتحان می مونه که دادم به معلم برام تصحیح کنه و نمره بده. باور کنید خیلی حس بدی بهم میده. با اینکه همیشه توی مدرسه شاگرد ممتاز بودم ولی آرزوم این بود که به موقعیت الانم برسم که دیگه دغدغه درس و نمره نداشته باشم ولی انگار هنوز اون حس ها با من مونده.نمی دونم چرا؟ انگار که وزنه 100 کیلوئی روی دوش من گذاشتن! 

خب بگذریم...

بچه ها من آدم خیلی محتاطی هستم...خیلی. یعنی تربیت خانوادگیم هم بی تاثیر نبوده. در این حد که من پیش هر کسی از مسائل شخصی زندگیم حرفی نمی زنم ولی تا کی؟ تا موقعی که طرف همه جوره بهم ثابت بشه. هیچ وقت هم از طرفم نمی خوام که خودش رو به من ثابت کنه یا من امتحانش کنم نه! فقط در طی زمانه که می فهمم می تونم براش دردرل کنم یا نه؟ در صورتیکه من همیشه گوش شنوا برای مشکلات دوستانم دارم و تا اونجایی که بتونم راهنماییشون می کنم اما نوبت به خودم که میرسه یه آلارمی به من میگه دست نگه دار! فعلا برای کسی دردل نکن.

(وبلاگ و محیط مجازی قضیه اش فرق میکنه.منظور من تو دنیای حقیقی و روابط رو در رو بین آدم هاست).

حالا جریان از این قراره که:

یه دوستی دارم که توی محل کارم با هم آشنا شدیم(نمی گم همکار چون اصلا رابطمون در حد همکاری نیست!واقعا مثل دوتا دوست هستیم). رفته رفته ما با هم یه خرده صمیمی شدیم تا یه حد نرمالی. ولی چند ماه پیش یه مشکلی برای دوستم پیش اومد که خیلی داغونش کرد و منم تا اونجایی که تونستم کمکش کردم و همین موضوع باعث شد که یکدفعه صمیمت ما خیلی زیاد بشه. تاکید میکنم یکدفعه!! اینم بگم که من و این دوستم فوق العاده خصوصیات اخلاقیمون بهم شبیه هست تا این حد که برای هم مثل آینه می مونیم!

بچه ها! به خاطر این صمیمتی که یک دفعه بین ما دوتا به وجود اومد من یکی دوبار مسائل خیلی شخصیم رو براش گفتم ولی مثل س.... پشیمون شدم.آخه شما نمی دونید که! من یه چیزایی گفتم که اگه فاش بشه من نابود میشم. تا حالا بارها به من گفته هر چی درددل داری بگو. از سر خیر خواهی میگه ولی من میگم به هرحال ما داریم با هم در یک جا کار میکنیم.شاید اگه من با همین آدم در جایی غیر از محل کارم آشنا می شدم و بعدش صمیمی می شدم خیلی راحتتر می تونستم از مسائلم براش بگم ولی الان موقعیت یه خرده فرق می کنه.

من همیشه نظرم اینه که آدما خودشون رو تو موقعیت نشون میدن.اگه یه زمانی یه مسئله ای پیش اومد که ما با هم اختلاف پیدا کردیم چقدر تضمین میکنه که مسائل منو فاش نکنه؟ با توجه به این که در یک جا داریم کار میکنیم!!


یعنی به غلط کردن افتادم ها....خدایا خودت حواست بهم باشه لطفا!!!


پ.ن خب به سلامتی من دوباره یه دسته گلی به آب دادم و پست قبلی حذف شدهر چی هم تو یادداشت های حذف شده میگردم پیداش نمی کنم.عجبااااااا!!!


Ich liebe das Deutsche und Deutschland

 این مدت که جام ملت های اروپا شروع شده من فقط تونستم یکی دوتا از بازی های آلمان رو ببینم تا دیشب که با ایتالیا بازی داشتن.آی که من چقدر حرص خوردم. برای اینکه اصلا خوب بازی نکردن اصلا. حالا هم باید برن برای سوم چارمی مسابقه بدن.ایتالیا کوفتش بشه ایشالا.اصلا دعا می کنم اسپانیا ببره ولی ایتالیا اول نشه.تعصب رو دارین دیگه؟همه عالم و آدم می دونن که من چقــــــــــــدر عاشق آلمانم.یادمه از موقعی که دوم و سوم راهنمایی بودم همیشه برنامه های شبکه آلمان رو نگاه میکردم و خوب چون توی اون سال های مدرسه عشق فوتبال بودم همیشه موقع بازی های جام جهانی و جام ملت های اروپا فقط بازی های آلمان رو دنبال میکردم و به شدت هم نسبت به برد و باخت تیمشون، آخ ببخشید تیممون! تعصب داشتم و واقعا موقع گل خوردن ها حرص می خوردم اساسی!!! آهان... از همون اول هم عاشق میرسلاو کلوزه و میشاییل بالاک بودم.(آخیـــــــــــــی یادش بخیر! چقدر سر خوش بودم. وقتی الان رو با 3 سال پیش مقایسه می کنم که چقدر برای بازی های جام جهانی شوق و ذوق داشتم، متعجب میشم که واقعا در عرض 3 سال چقدر روحیاتم و دغدغه هام عوض شده!! یعنی بزرگ شدم؟!)

خیلی هم فکر کردم دلیل این همه عشق ورزیدن و ارادت من به آلمان چی می تونه باشه؟ تنها جوابی که براش پیدا کردم اینه که به شددددددددت روح هوتلور(بخونید Hit*ler) در من حلول کرده! یه چیزی در گوشی بهتون بگم؟من اصلا از آدولف جونم بدم نمیاد مخالف کشت وکشتار و کوره های آدم سوزی که راه انداخته بود هستم ها اما در کل ازش خوشم میاد و تا حدودی هم عقایدش رو می پسندم(به جز همون قتل عام و این حرفا).وقتی میگم  روحش در من حلول کرده دلیل دارم چون گاهی وقتا به طور خیلی غیر ارادی تو جمع دوستام از اون سلام های مخصوص آدولفی میدم...از همونا که دستشون رو میبرن بالا...

خلاصه این بود انشای ما در مورد عشقمونالبته نمی دونم چرا مدتیه این عشقم کمرنگ و سرد شده.اینم یه مورد دیگه از تغییر روحیاتم!!

پ.ن پست قبلی رو رمز دار کردم...قبلا هم گفته بودم، از اینکه آه و ناله و فغان راه بندازم خیلی بدم برای همین اول تصمیم گرفتم که پست قبلی رو حذف کنم اما به خاطر احترام به کامنت های شما دوستان، رمزدارش کردم.


تکرار مکررات

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از مصایب محل کار

محل کار 1) یه جو خیلی بد و سنگینی تو محل کارم به وجود اومده که اصلا دوسش ندارم.در صورتیکه قبلا اصلا این طور نبود و همیشه محل کار ما به عنوان جایی که خانم ها از لحاظ پوشش مقید به پوشیدن یونیفرم نیستن و راحتن زبانزد بوده یا اینکه همیشه تصور همه این بوده که حرفای خاله زنکی تو همچین محیط فرهنگی بعیده...اما حالا هر روز یه اخطاریه جدید به در و دیوار زدن و تذکر پشت تذکر...اصلا همه رفتارشون یه جورایی شده...


محل کار2) یه همکاری دارم، آقایی ست نسبتا جوان و البته بزرگتر از من... نمی دونم چرا بعضی وقتا یه مسئله ای پیش میاد که من نسبت به این بیچاره گارد میگیرم و یهو تند خو میشم در صورتیکه مثلا هفته پیشش که این آقا رو دیدم یا نه اصلا همین یه ربع قبلش اصلا مشکلی نبود و خیلی خوشرو و با روی باز باهاش رفتار کردم ولی نمی دونم یهویی یه چیزی میگه منم بد اخلاق میشم. بیچاره همیشه هم با احترام برخورد میکنه هاااااا.دلم می سوزه واسش. خودم هم خیلی ناراحت می شم و عذاب وجدان میگیرم. به نظرتون پیش خودش فک میکنه من آدم نرمالی نیستم؟ خوب لج منو در میاره آخـــــــــــــه!!! چی کار کنم؟ می ترسم یه روز آهش منو بگیره.


محل کار3) نمی دونم من زیادی مُبادی آداب هستم یا نه واقعا مردم یه طوریشون شده؟ دیروز باید می رفتم یه بخشی از محل کارم، کاری رو انجام می دادم. قبل از من یکی از همکارهای آقا هم که دیگه سنی ازش گذشته و در آستانه میانسالیه هم داخل اتاق بود.وارد که شدم سلام دادم، اما به جز مسئول بخش که جواب سلامم رو داد اون آقا حتی سرش رو بر نگردوند که یه نگاه این طرف بندازه چه برسه به اینکه جواب سلامم رو بده. منم برای اینکه خجالتش داده باشم گفتم آقای فلانی سلام عرض کردم خدمتتون...

یا مثلا وارد جایی میشی، قبل داخل شدن هم ضربه ای به در می زنی ها اما طرف اصلا نمی فهمه که یه خانوم وارد اتاق شده یه خرده خودشو جمع و جور کنه و درست بشینه. آخه برادر من... پدر من برای خودت زشته نه من...شخصیت خودت میره زیر سوال نه من... 


اینه که وقتی این چیزا رو که می بینم ناراحت و عصبانی میشم و یهو اخم هام میره تو هم...در صورتیکه مثلا تا یه ساعت قبلش خوش اخلاق بودم هااااا.بعد حتما پشت سر منم حرف میزنن که تکلیفش معلوم نیست خوش اخلاقه یا بد اخلاقه؟ خوب هر عملی عکس العملی داره دیگه. رفتار شماها باعث میشه که آدم عصبانی بشه و روزش خراب بشه.دیگه یه جورایی معذب شدم تو محل کارم!

وصف حال من در 10 ماه گذشته!!

روز اول با خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز میگفتم

با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا میکُشت

باز زندان بان خود بودم

آن من دیوانۀ عاصی

در درونم های و هوی می کرد

مشت بر دیوارها می کوفت

روزنی را جست و جو می کرد

می شنیدم نیمه شب در خواب

های های گریه هایش را

در صدایم گوش میکردم

درد سیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه بیهوده گریانی؟

در میان گریه می نالید:

دوستش دارم نمی دانی؟!

روزها رفتند و دیگر

من نمی دانم کدامینم

آن من سر سخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم؟!

بگذرم گر از سر پیمان

می کُشد این غم دگربارم

مینشینم شاید او آید

عاقبت روزی به دیدارم


                                   فروغ فرخزاد






همسایه ها یاری کنید تا من... + یه حس خوب

دیگه رسما دارم از دست این بلاگ اسکای خُل میشم! آخه این چه تنظیمات بی خود و محدودیه که داره؟!

می پرسید چرا؟ برای این که من از وقتی که این وبلاگ رو راه انداختم دوست داشتم اون گوشه سمت راست یا چپ وبلاگم(بسته به قالب فرق فوکوله) یه مختصر بیوگرافی از خودم داشته باشم که هر کی برای اولین بار میاد اینجا یه پیش فرضی از من ِنویسنده داشته باشه. ولـــــــــــــــــــــــــــــی... ولی تا عکس نذاری متنی که از خودت تعریف کردی!!! رو نشون نمی ده. حالا این عکس حتما باید با فرمت gif باشه و حتما نباید بیشتر از 20k باشه.

حالا عکس با این شرایط که خیلی کم پیدا میشه. برای همین مدتی بی خیالش بودم تا همین چند روز پیش... کلی گشتم یه سایتی پیدا کردم که به صورت آنلاین هم حجم عکس رو کم میکنه هم فرمت رو عوض میکنه. ولی وقتی رو عکس این کارا رو انجام می دم کیفیتش خیلی بد میشه یه جورایی هم شطرنجی میشه هم رنگ عکس عوض میشه. با برنامهpaint هم نمی دونم چرا حجم عکس بیشتر میشه به جای اینکه کمتر بشه؟!!حالا دیگه فاکتور میگیرم که چقدر وقت گذاشتم که عکسی پیدا کنم هم دوسش داشته باشم هم اینکه به قالبم بیاد.

آهااااااااااااااااااای ایها الناس بگید چی کار کنم؟


پ.ن این قالبم رو خیلی دوست دارم.می دونید هربار که میبینمش حس یه صبح دل انگیز بهاری بهم میده که شب قبلش یه نمه بارون زده و آفتاب بهاریِ فردا صبحش رو این قطره های بارون که هنوز خشک نشدن  انعکاس خیلی خوشگلی میده.از اون روزا که آدم کلی پر انرژی و خوشحاله و کلا روز، روزِ آدمه...(من خیلی بلد نیستم با کلمات بازی کنم و هیچ وقت انشا نوشتن رو دوست نداشتم.ولی این حس ها هَویجّوری بهم دست داد)

چی بگم والا؟!!!

بعدا نوشت دارد!!

 4-5 ساعتی هست که از سر یه قرار میام.یه ملاقات معمولی نبود... دیداری که باید یه نفر رو میدیدی تا به عنوان شریک آینده ات ارزیابیش کنی...

من که همون 10 دقیقه اول تصمیم خودم رو برای جواب منفی گرفتم.ولی به رسم ادب و احترام یک ساعتی نشستم. می دونید چی شد که باعث شد به این زودی تصمیم رو بگیرم؟

چون خیلی زود و سریع رفت سر اصل مطلب که هدفت از ازدواج چیه؟خب منم براش یه سری توضیحات دادم و بعد منم متقابلا همین سوال رو ازش کردم.می دونید چی جواب داد؟ به من میگه برای تولید مثل!!!!!!!!!!!!!! یعنی الان که یادش می افتم حالت تهوع میگیرم. یعنی دقیقا نگاه ابزاری به یک زن!!

آخه خداییش شماها بگید این چه حرفیه؟مگه ما دور از جونمون حیوونیم آخه!!!!!

چند تا حرفای آنتیک دیگه هم زد که واقعا الان حوصله فکر کردن بهش رو ندارم.

البته اینم بگم که منم یه جاهایی خوب از خجالتش در اومدم.

می دونید اول که اومدم خونه اصلا برام حرفایی که زد مهم نبود اما انگار هر چی میگذره بیشتر به عمق فاجعه پی می برم.

پ.ن1 البته من همه این حرفا رو می ذارم به پای بی تجربگی و سادگی طرف!

پ.ن2در ضمن در جواب کامنت بعضی ها باید بگم، اینقدر درک و شعور این رو دارم که با یک ساعت صحبت کردن با طرف تشخیص بدم که می خوام حداقل برای جلسه دوم دوباره ببینمش یا نه؟

بعدا نوشت: لطفا نظرتون رو بگید که من زیادی وسواس به خرج دادم یا نه؟ اصلا مسئله مهمی بوده که من به خاطرش ناراحت شدم یا نه؟ یه اعترافی بکنم؟1! دیروز یکی از دوستام برام داشت درددل میکرد، حرفای اونم تا حدودی روی من برای امروز تاثیر گذاشت. البته دوستم از جریان قرارم خبر نداشت برای همین کاملا بی غرض حرف میزد.منتظر نظرات و تجربیاتتون هستم...

پس انداز

اخطار! با یک پست کمی خاله زنکی رو به رو هستید!!

امروز می خوام یه اعترافی بکنم...

من اصلا مغز اقتصادی ندارم و اصلا بلد نیستم پول جمع کنم در نتیجه گاهی اوقات به شدت ولخرج میشم برای همین الان پس انداز آنچنانی ندارم.

همیشه همه پول هام خرج خرید کردن های خرده ریز میشه و همیشه هم بعد از این جور خریدها کلی راضی و خوشحالم!

مثلا مثل چی؟مثل لوازم آرایش!!! در صورتی که من اصلا اهل آرایش غلیظ نیستم همیشه خیلی ملایم و ملیح و دختروونه آرایش میکنم ولی نمی دونم چرا همیشه از دیدن لوازم آرایش رنگ و وارنگ کلی انرژی میگیرم و سریع می خرم. یا مثلا بدلیجات. علاقه من به بدلیجات دوره ایه. یعنی هر دفعه از یه چیزی خوشم میاد و بهش گیر می دم این روزا هم گیر دادم به گوشواره.

خب شاید بگید مشکلش کجاست؟بالاخره آدم خرید میکنه دیگه!بله درسته اما روش درست خرید کردن هم مهمه.نه مثل من که چهارشنبه یه گوشواره خریدم بعد جمعه دوباره یه مدل دیگه گوشواره دیدم و خوشم اومده و خریدمش.در صورتی که من الان یه کلکسیون گوشواره دارم در این حد که می تونم یه مغازه بزنم!!!! بعد تازه می دونید چیه؟ اگه نخرمش مثل مَته میره رو مُخم بعد منم از اون طرف می رم رو مخ مامانم که چرا نخریدمش!!!! من اونو می خوااااااااااام بعد دو روز بعد میرم می خرمش و آروم میگیرم.

در صورتیکه من ماهیانه حقوق نمیگیرم که بگم خب اشکال نداره ماه بعد با حقوقم جبرانش میکنم.

اینه که حسابی دچار عذاب وجدان شدم که این پول های بی زبون رو خرج چه لوازم غیر ضروری میکنم!آخه خب دوست دارم چی کار کنم؟!


شب آرزوها

امشب شب آرزوهاست...برای تحقق آرزوهامون دعا کنیم!

خدایا...

فردا روز سختیه برام...باید به مدیر پروژه ام بگم کاری که چند ماه دستم بوده و هی امروز و فردا کردم برای تحویل دادنش به بهانه کنکور، فعلا نمی تونم بهش بدم. یعنی اصلا ممکنه چند ماه دیگه طول بکشه. 

خیلی بده که یکی رو آدم کلی حساب باز کرده و بهت اعتماد کرده بعد تو هی بد قولی کنی.آخه اون آقاهه هم خیلی مرد محترمیه و خیلی هم برای من احترام قائله. هر دفعه که باهاش صحبت میکنم کلی خجالت میکشم اینقدر که محترمه.حالا من چه طوری بهش بگم؟ دوست ندارم فک کنه که دارم از موقعیتم سوء استفاده میکنم.

البته من کارم حاضر بود و سه شنبه هفته پیش حتی بردم به مدیر پروژه نشون دادم و یه خرده هم ایراداتش رو گرفت و قرار شد که این هفته تحویل بدم. ولی من همیشه برای اینکه یه کار بی عیب و نقص تحویل بدم، باید یه نفر دیگه که تخصصش در این زمینه بیشتره کارم رو تائید کنه. حالا چهار شنبه کارم رو بردم تا اون سر دنیا بهش نشون دادم، آقا زد کل پروژه منو ترکوند یعنی به معنای واقعی کلمه ترکوند هااااا.در این حد که دوباره باید بشینم صد برابر بیشتر روش کارکنم تازه با چند نفر متخصص دیگه در زمینه های دیگه که من تا حالا وارد اون تخصص ها نشدم صحبت کنم. وای خدا! من از کار تحقیق بدم میاد آخه کی رو باید ببینم؟

به نظر شما اگه آدم 30-40 تا پروژۀ ضعیف تا متوسط انجام بده و تحویل بده و آمار کارش رو ببره بالا بهتره یا اینکه 5-10 تا پروژۀ پر مغز و قوی تحویل بده ولی در عوض آمار کارش این جوری خیلی بالا نره؟به طبع به همون اندازه که کار تحویل میدی خوب پول هم میگیری دیگه.

اگه نظر من باشه میگم دوست دارم که آمار کارم پایین باشه ولی در عوض یه کار قوی تحویل بدم. حالا نظر شما چیه؟؟؟

برای فردا دعا کنید که خیلی خجالت نکشم و یه خاکی بر سرم کنم!


چند ستاره ای*

* وقتایی که به نت دسترسی ندارم کلی موضوع جدید میاد تو ذهنم برای یه پست جدید.اما وقتی که لپ تاپ جلومه هیچ کدوم یادم نمیاد!!!


** احساس میکنم با این چیزایی که اینجا می نویسم درصد شناخته شدنم خیلی بالا میره.راهکار لطفا!!!


***هر روز راس ساعت 12 ظهر که میشه من ویار ساندویچ میگیرم.یعنی به شددددددت دلم ساندویچ می خواد.یعنی خیلی هااااااااا.از اون ساندویچ ها که توش پرِ سس باشه. وای بازم دلم خواست


****یه چیزی اینجای گلوم دقیقا زیر اون استخون قلمبهه گیر کرده.فک کنم یه بغضی باشه که نمی دونم چرا نمی ترکه!! علاوه بر اون، یه چیز گنده ای هم رو دلم تلمبار میکنه که احتمالا حرف های نگفته ای هست که دارم.


*****در راستای بند بالا، این چند روزه این قدر درددل شنیدم و نصیحت کردم که خودم الان دارم میترکم و به شدت به یکی احتیاج دارم که این بار من براش درددل کنم!


******دوباره یه چند روزیه که یه چیزی دلم می خواد ولی نمی دونم چی؟؟؟فقط می دونم اون چیزی که دلم می خواد خوراکی نیست!! یعنی چی می تونه باشه؟؟


*******تازگی ها خیلی زود دلم میگیره و میشکنه.خیلی حساس شدم.هم دیروز هم یکی دو ساعت پیش سر یه موضوعی دلم خیلی گرفت.


********من خیلی دختر بدی شدم.اصلا آلمانی کار نمیکنم.در صورتی که پارسال خیلی وقت براش می ذاشتم.