دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

این نیز بگذرد...

دلم می خواد این روزا از احساسم بنویسم. از احساس دیروزم... از احساس امروزم... از احساسی که به فردا دارم. از دلمشغولیم هام بنویسم از فکرهای جورواجوری که دائم تو ذهنم رژه میرن. از اینکه نگران محل کارم هستم از اینکه دلم برای کنکور شور میزنه. از اینکه کلی کارهای عقب افتاده دارم از اینکه همچنان کلی وقت کم میارم. از مسائل حاشیه ای که تمام ذهنم رو پر کرده و نمی ذاره حواسم جمع مسائل اصلی زندگیم باشه.

از اینکه از اومدن فرداها میترسم. از اینکه روزها دارن به سرعت میگذرن و به تابستون نزدیک میشم. از تابستون 90 که برام تداعی کننده خاطرات تلخ و شیرینه. از روزهای گرم مرداد90...

از اینکه دوست دارم دوباره برگردم به روزهای بی خیالی دوران دانشجویی. روزهایی که دغدغه هیچ چیز و هیچ کسی رو نداشتم. روزهایی که بی خیال دنیا و آدماش بودم.

اما نه...از هیچ کدوم اینها نمی گم. دلم نمی خواد بیام اینجا و فقط از غم و غصه ها بگم و هی ناله کنم.(چون خودم هم از این حالت خیلی بدم میاد).اصلا تازگی ها عادت کردم همه چی رو تو خودم بریزم و دفن کنم. عادت کردم سکوت کنم و فقط نظاره گر باشم. حتی دیگه با خدا هم درددل نمی کنم و باهاش حرف نمیزنم حتی دیگه مدتیه ازش چیزی نخواستم.نمی دونم من باهاش قهر کردم یا اون با من؟فقط گاهی میرم لب پنجره و درسکوت به آسمونش نگاه میکنم.

راستش همه این حرفا رو برای یه مشاور که از دوستان خانوادگیمون هست گفتم. به من گفت برای اینه که سن آدم که به یه مرحله ای که می رسه(شروعش هم از 24 سالگیه) کلی سوال برای آدم به وجود میاد که دنبال جواب براشون می گرده.

نباید این ها رو هم اینجا می نوشتم ولی گاهی لازمه که آدم یه خرده خودش رو خالی کنه.

این نیز بگذرد...شما هم نشنیده بگیرید

فراموشکار

دیگه کم کم دارم نگران خودم میشم.در عُنفوان جوانی پیر شدیم رفت پی کارش مااااادر

اینقدر که من فراموشکار شدم،یعنی هر کاری که بخوام انجام بدم باید مثل این پیرزن ها و پیرمردها حتما روی کاغذ بنویسم که یادم بمونه وگرنه که سریع از ذهنم پاک میشه.

نمونه اش امروز صبح....امروز صبح مامانم برنج درست کرد گذاشت روی گاز که مثلا وقتی که ظهر از سرکار میاد دیگه غذا آماده باشه. از اونجایی که من خیلی تنبل تشریف دارم آخرین نفری هستم که از خونه به قصد سرکار می رم بیرون برای همین مامانم کلی سفارش که حتما زیر گاز رو خاموش کن و برو...حالا بنده یک ساعت بعد از اینکه رسیدم به محل کارم تازه یادم افتاده که زیر گاز رو خاموش نکردمتنها کسی هم که موقعیت برگشتن به خونه رو داشت برای امر خطیر گاز خاموش کنی! من بودم!!

دیگه خدا می دونه که با چه سرعتی در حد نور من رانندگی کردم تازه اونم مارپیچی.جلو بندی ماشینم که فک کنم دیگه داغون شده از بس که با سرعت افتادم تو این دست اندازها.حالا فکر نکنید که دلم شور خونه رو میزد هاااا نه اصلا! فقط باید دوباره سریع خودم رو میرسوندم اداره چون یه جلسه داشتیم البته اجباری نبود ولی چون من خیلی دوست دارم از همه چیز سر دربیارم برای همین باید در این جلسه می بودم.آهان،تنها فایده ای که برگشتنم به خونه داشت این بود که انگشترم که صبح یادم رفته بود رو دستم کردم.

واااای من دوباره امروز به یه نفر که از دستشویی اومد بیرون گفتم خسته نباشید. وای خیلی بده.اصلا از روی غرض نمی گم هااا.یهویی میشه آخه!!!

علاوه بر اینکه فراموشکار شدم کلی هم دقت و تمرکزم اومده پایین.رفته بودم شهر کتاب، دنبال کتابی میگشتم دقیقا سه بار قفسه ها رو نگاه کردم پیداش نکردم.دوستم تا اومد سریع پیداش کرد.حالا کجا بود؟دقیقا رو به روی چشم های من یعنی دقیقا در تیررس نگاهم.حالا نمی دونم مشکل از چشمامن که احتمالش ضعیفه یا مشکل از بی دقتیه که احتمالش قویه یا چیز دیگه.

باید چی کار کنم خوب بشم؟؟

دوراهی

چقدر سخته که آدم بین دوراهی عقل و احساسش گیر گنه!!

دوستم تعریف می کرد چند سال پیش با پسری دوست بوده و قصدشون هم ازدواج بوده. ولی خوب یه سری مسائل پیش میاد که با هم به توافق نمی رسن، در عین حال که همدیگه رو خیلی دوست داشتن از هم جدا میشن.حالا بعد از چند سال پسره دوباره بر میگرده و از دوستم می خواد تجدید نظر کنه.دوستم هم بر خلاف احساسی که به اون داشته بهش دوباره جواب رد میده.وقتی ازش میپرسم چرا؟ دلایل خودش رو داره و البته همه دلایلش هم منطقی و عقلانی هست.حتی اگه پیش مشاور هم بره مطمئنا اونم با این ازدواج مخالفه.

منم بهش گفتم که آفرین به تو که خیلی عاقلانه تصمیم گرفتی...

ولی داشتم با خودم فکر می کردم که اگه من جای اون بودم بازم اینقدر منطقی تصمیم می گرفتم؟نه!چون من خودم رو میشناسم، می دونم که اگه من بودم احساسم بر عقلم غلبه میکرد(هر چند که مطمئنا خانواده ام مانع میشدن).

شما چی؟شما اگه تو دوراهی عقل و احساس بودین چی کار میکردین؟(آخه این چه سوالیه که من می پرسم؟!خوب معلومه که همه عقلانی تصمیم میگیرن دیگه!!)

پ.ن یه جایی خوندم که نوشته بود چقدر خوبه که آدم بین عقل و احساسش تعادل برقرار کنه.به نظر من بهترین تصمیم اینه که آدم هم عقل رو در نظر بگیره و هم احساس.چون این دوتا می تونن مکمل های خوبی برای هم باشه.

گاهی وقتا یه چیزی پیش میاد که آدم دلش از همه کس و همه چیز میگیره...این جور وقتاست که آدم به یکی احتیاج داره که همه جوره درکش کنه...نه با سوال پرسیدن های پشت سر هم و علت رو جویا شدن...بلکه با سکوتش و با نگاهش بهت آرامش بده...نه من حرف بزنم نه اون...این جور وقتاست که آدم به آغوش یکی احتیاج داره...به کسی که سرت رو بذاری رو شونه های محکمش و آروم آروم فقط اشک بریزی...کسی که بدونی تا آخر عمر تکیه گاهته...کسی که با آغوشش بهت احساس امنیت بده...کسی که همین طور که داره اشکات رو دونه دونه پاک میکنه بهت بگه گریه نکن عزیزم...همه چیز درست میشه...تا منو داری غصه نخور...


امروز دلم از یه چیزی خیلی گرفت خیلی...خب منم آدم خیلی حساسی هستم...سر کار هی بغضم میگرفت و چشمام پر اشک میشد.اینجور وقتا که دلم میشکنه، به خودم قول میدم که حتما برم دنبال کارای خارج رفتن و این برنامه ها تا دیگه این رفتارها و سوءتفاهم ها رو نبینم و نشنوم...اما وقتی که آب ها از آسیاب میوفته منم هر چی قول و قرار بوده که با خودم گذاشتم رو فراموش میکنم.

خلاصه که امروز به یه همچین شخصی خیلی احتیاج داشتم خیلی...اما هیچ کس نبود و هیچ کس هم نیست...

پست غرغرووووو

اگه بدونید من الان چه حالیم؟اگه بدونید من الان چقدر عصبانیم؟اگه بدونید من الان چقدر دارم از دست خودم حرص میخورم؟اگه بدونید چقدر دلم می خواد خودم رو خفه کنم؟

من امروز صبح به مدت 30 ثانیه خر شدم و در این 30 ثانیه طلایی یه تصمیم وحشتناک گرفتم.یعنی اولش اصلا به نظرم وحشتناک نبود هااا تازه خیلی هم عاقلانه بود ولی الان که این تصمیم اجرا شده و بدون نتیجه موند وحشتناک شد.

الان می دونید دقیقا مشکل من چیه؟ مشکل من اینه که من مانتو ندارم. یعنی مانتوی نو و مدل جدید ندارم.

من الان مااااااااااااانتو می خوااااااااااااااام...

هفته پیش دوستم چندتا خرید داشت با هم رفتیم بیرون.منم اصلا قصد خرید کردن نداشتم یعنی چیزی مد نظرم نبود.ولی به جای دوستم من یک عالمه خرید کردم و خوش و خندان و پر انرژی اومدم خونه.توجه کردید که اصلا قصد خرید نداشتم.تازه به خودم هم کلی تبریک گفتم که بالاخره دارم یاد میگیرم که بدون وسواس خرید کنم. تو این مغازه گردی ها دو تا مانتو فروشی رفتیم و من از دو تا  مدل خوشم اومد دقیقا هر کردوم از یه مغازه. ولی نخریدم با این استنباط که حالا که عجله ای ندارم شاید جای دیگه مدل قشنگتر پیدا کردم.

ولی ای دل غافل...از اونجایی که من از اون روز تا امروز اصلا وقت نکردم که جاهای دیگه برم سر بزنم دیشب تصمیم گرفتم که امروز صبح برم و اون دوتایی که دیده بودم رو بخرم. که صبح، یهویی تصمیم گرفتم برم جایی که تا حالا نرفتم یعنی شرق تهران.وااااااااای خدای من...یعنی صد تا مغازه رفتم و هزارتا مدل دیدم.نمی دویند چه مدل های مزخرفی چه جنس های بدی...اصلا یادش که می افتم سردرد می گیرم.تازه اون طوفانی که شد و گرد و خاکی که تو حلقم رفت بماند...حالا مریض نشم خوبه!!

آخه یکی نیست به من بگه دختر جان تو که از هر مدلی خوشت نمیاد...تو که از هر جایی خرید نمیکنی...تو که فقط جاهای خاصی میری برای خرید که مختص خودتن...تو که هنوز چشمت دنبال اون دوتا مدله...تو که هر مدلی که میبینی میگی، ولی اون دوتا که قبلا دیدم یه چیز دیگه بود...مگه آزار داری که پا میشی میری تا اون سر دنیا؟؟؟

من یه موقع ها خیلی تو خرید مشکل پسند میشم....راه حلی برای رفع این مشکل پسندی دارین؟

اگه دوباره از این تصمیم های طلایی نگیرم،فردا میرم اون دوتا رو میخرم ولی از اونجایی که همیشه شانس با من یاره،دست رو هر چی که میذارم اگه همون موقع نخرم،چند روز بعد که برم کلا یا دیگه از اون مدل نداره یا از اون رنگی که من خواستم نداره یا سایزم رو نداره.

حالا اگه اون دوتا مدلی که دیده بودم رو نداشته باشن چی؟دق میکنم هاااااا.

تجربه نوشت1:از من به شما نصیحت هر چیزی که دیدیدو خوشتون اومد همون موقع بخرید.اصلا این فکر رو نکنید که ممکنه جای دیگه چیز بهتر پیدا بشه.

تجربه نوشت2: پست شهر کتابم یادتونه؟امروز فهمیدم که من اصلا نباید به قصد خرید برم بیرون.چون همیشه دست خالی بر میگردم.

پ.ن1 یه مانتو پوشیدم،تنها چیزی که برای زورو شدن لازم داشتم یه نقاب و کلاه بود.آخه این چه طرح هایی که میدن؟

پ.ن2 از رفتار فروشنده های مثلا محترم چیزی نمیگم چون دیگه همه میدونیم که یه جنسی رو چه طوری میخوان به آدم قالب کنن.حالا من بیچاره به این لاغری ها، میگه این مانتوئه خیلی خوب جمع و جورت کرده!!!!یعنی کارد میزدی خون من در نمیومد

پ.ن دارم از خستگی غش میکنم...

داستان واقعی

یه پسری رو تصور کنید که در جایی کار می کنه...

حالا این آقا پسر یه ارباب رجوع داره که دختر خانمی هست..و این آقا پسر به طور خیلی تابلوئی به این دختر خانم علاقه مند شده...یعنی تابلو هااااا...ولی خوب تا الان اصلا هیچی به اون دختر خانم از احساسش نگفته...

این دختر خانم همیشه در رابطه با این آقا خیلی سنگین و رنگین و با وقار و متین برخورد کرده.یعنی این قدر مغرور هست که رفتاری از خودش نشون نده که شَأن خودش و خانواده اش رو زیر سوال ببره.

حالا چند تا سوال:

یعنی رفتار این دختر خانم باعث شده که اون آقا تا الان حرفی نزنه؟

اگه شما جای این دختر خانم بودین چه طوری رفتار میکردین؟

اگه شما جای اون آقا پسر بودین دوست داشتین از این خانم چه رفتاری ببین؟

جهت تنویر افکار عمومی نوشت: این دختر خانم من نیستم!



تقدیر - سرنوشت

یه مسئله هست که مدت هاست ذهن منو به خودش مشغول کرده و اونم مسئله تقدیر و سرنوشت.

مگه نمیگن تقدیر و سرنوشت هر کی از قبل نوشته شده و همراهش تا آخر عمر می مونه؟ خوب منم این قضیه رو تا حدودی قبول دارم ولی نه100%. اون درصدی هم که باعث میشه تا حدودی مخالف این مسئله باشم، قضیۀ اختیار و اراده انسان تو تصمیم گیری هاش در زندگی هست.

چرا باید اشتباهات خودمون رو گردن تقدیر و سرنوشت بندازیم و بگیم حتما قسمت نبوده...خواست خدا بوده که این طوری بشه و اون طوری نشه. بله خواست خدا هست درسته منم قبول دارم ولی این خواست خدا بودن هم شرط داره!! شرطش هم اینه که تو برای رسیدن به هدفت تمام تلاشت رو بکنی از هیچ چیز کم نذاری، اونوقت اگه نشد... دیگه اینجا میشه خواست خدا و قسمت و این حرفا.مثلا اگه من درس نخونم و کنکور قبول نشم باید بندازم گردن خدا و بگم خدا نخواست که من دانشگاه قبول نشم؟!!اصلا این حرف منطقیه؟؟؟

اما می دونید کجای این قضیه بیشتر فکر منو به خودش مشغول کرده؟ این که اگه برای رسیدن به هدفمون راه رو اشتباه رفتیم چی؟ اگه یه موقعیت تو زندگیمون پیش اومد و با بی تجربگی اون موقعیت از دست دادیم چی؟ اینجا تکلیف تقدیر و سرنوشت و خواست خدا و اراده انسان چی میشه؟ یعنی امکان داره موقعیتی تو سرنوشت ما رقم خورده باشه و بعد ما با انجام کارهامون اون موقعیت رو بپرونیم و در واقع سرنوشتمون رو با دستای خودمون تغییر بدیم؟؟؟یعنی اختیار و اراده انسان باعث میشه که سرنوشتی که برامون نوشتن رو تغییر بده؟؟شما چی فکر می کنید؟؟؟

پ.ن1 می دونید چیه؟من دچار عذاب وجدان اشتباهم شدمبرای همین باعث شد که این پست رو بنویسم.خداییش هر نظری داشتید بگید هاااااااا.شاید یه خرده از بار عذاب وجدانم کم بشه. در ضمن می دونم همه تو زندگیشون اشتباه میکنن ولی بعضی اشتباهات رو آینده آدم یا بهتر بگم رو سرنوشت آدم تاثیر میذاره!!همش پیش خودم فکر میکنم که نکنه اون موقعیت جزء قسمت من بوده و من باعث شدم که بپره؟

آرزو بر جوانان عیب نیست...

نمی دونم چرا این روزا اینقدر وقت کم میارم.انگار که ساعت ها و دقیقه ها دنبال همدیگه کردن، اینقدر که تند تند میگذره.تا چشم به هم میزنم شده 10 شب و خمیازه های پشت سر هم من...اعتراف میکنم که بیشترین وقتم رو پای نت میگذرونم


دلم میخواد اینقدر بی کار بودم که چند روز تو هفته می رفتم کاخ نیاوران یا کاخ سعداباد و تو فضای باز اونجا ساعت ها می نشستم و فقط کتابایی که دوست دارم رو می خوندم. یا نه اصلا دلم یه بالکن خیلی بزرگ تو یه برج میخواد که رو به شهر باشه، دورتادور بالکن هم گلکاری کرده باشم و اون وسط هم یه میز و صندلی حصیری خوشگل گذاشته باشم که یه خورده حال و هوای شمال هم داشته باشه و بعد با یه فنجون چای بشینم رو به شهر و کتاب بخونم. البته به شرطی که هوا هم آلوده نباشه!!

دلم می خواد برم کلاس سوار کاری...

دلم می خواد برم کلاس تنیس...

دلم می خواد برم کلاس سنتور...

دلم میخواد برم کلاس دکوراسیون داخلی...

دلم میخواد برم کلاس آشپزی...(پست قبلی که یادتونه؟پودر ژلاتین...)

البته همه این ها فقط در حد آرزو می مونه چون من نه وقتش رو دارم و نه جونش رو که بخوام همه این کلاس ها در طول هفته برم.فعلا که دوتا کلاس پشت سر هم میرم جونم داره در میاد.ولی در حال حاضر فعلا همین کتاب خوندن رو ترجیح میدم.نمی دونم چرا به تازگی اینقدر حس کتاب خونی در من قوی شده؟!

پ.ن1 اینکه من الان اینقدر رویایی شدم و لیست آرزوهام رو ردیف کردم فقط و فقط یه دلیل می تونه داشته و اون هم اینه که من دارم به کنکور فوق نزدیک میشم و مطمئنا بعد از کنکور همه این حس ها در من فروکش خواهد کرد!!!

پ.ن2 چرا سرعت نت اینقدر پایینه؟برای شما هم همین طوره؟

دسته گل

اصولا من استاد دسته گل به آب دادن هستم و در این زمینه هم مدرک فوق دکترا از دانشگاه های مطرح دنیا گرفتم 

 

یعنی من هر وقت نشستم پای تلویزیون که یه خرده کانال هاش رو مرتب کنم، زدم همه کانال ها رو پروندم. حالا فک نکنید همون بار اول درس گرفتم ها نه تا حالا چند بار این اتفاق افتاده و من از رو نرفتم، خوب این از این. 

 

چند وقت پیش باید یه مقاله می نوشتم  برای مجله ای.راستش نمی دونم چرا از همون روز اول اصلا کششی به نوشتن این مقاله نداشتم یعنی اصلا دستم به نوشتن نمی رفت که نمی رفت.چند بار هم خواستم پس بدم ولی یه جورایی برام اُفت داشت.خلاصه با هر جون کندنی که بود اون مقاله رو نوشتم و روی دسکتاپ لپ تاپم سیو کردم. قرار بود که برای سردبیر ایمیلش کنم.ولی من یه اخلاقی که دارم اینه که عادت دارم همیشه همه چیز دور و برم مرتب باشه حتی صفحه دسکتاپم. برای همین گفتم که قبل از میل کردن، فایل های اضافی رو دیلیت کنم. بعدکاری کردم که خیلی به ندرت انجام میدم... چی کار؟ تمام "ریسایکل بین" رو هم خالی کردم...خوب دیگه خودتون حدس بزنید چی شد؟؟ بهههههله فایل مقاله ای که کلی با زحمت نوشته بودم جز همون دیلیتی ها بود و متاسفانه "ریسایکل بین" هم خالیهنوز که هنوزه از دست خودم حرص می خورم و هنوز که هنوزه سردبیر به من میگه پس اون مقاله چی شد؟ و من هم فقط یه لبخند تحویلش میدم، این جوری!


دوباره چند وقت پیش ها درست کردن ناهار با من بود. برای سرخ کردن مرغ به جای پودر سوخاری از پودر ژلاتین استفاده کردم.چشمتون روز بد نبینه...دیگه بقیه اش رو تعریف نمی کنم که چی از آب در اومد. یعنی کدبانو به من میگن...


و اما... من چند باری قالب وبلاگم رو عوض کردم تا بالاخره از یکیش خوشم اومد.اما الان که وارد وبلاگم میشم میبینم که قالب بخش نظرات فرق میکنه.یعنی این قالب سبزه بخش نظرات برای یه قالب دیگه بوده. حالا من الان چی کارش کنم؟؟؟!!!


پ.ن1 دسته گل های من به همین جا ختم نمیشه.یه طومار طولانی می تونم براتون بنویسم اما چون اینا تازه و جدید بودن گفتم تا داغ تعریف کنم.


پ.ن2 علاوه بر اینکه استاد دسته گل به آب دادن هستم، استاد سوتی دادن در حد تیم ملی هم هستم.امروز یه سوتی دادم تا یه ساعت خودم فقط می خندیدم.


بعدا نوشت:قالب بخش نظرات رو بالاخره عوض کردم.این به نظرم قشنگ تر از بقیه قالب ها اومد.

گذشته - حال

احساس میکنم همه ما تو یه برهه از زندگیمون یه مسائلی دغدغه میشه برامون که از نظر خودمون کوه مشکلاتن ولی از نظر دیگران که به قول معروف خارج از گود هستن خیلی جزئی و پیش پا افتاده است.مسائلی که تمام فکر و ذکرمون رو هر لحظه و هر کجا مشغول خودش میکنه و همین فکر کردن زیاد به دغدغمون باعث میشه که از "من" وجودی خودمون فاصله بگیریم، از اون آدمی که قبلا بودیم جدا بشیم، از اهدافمون و خواسته هامون و آرزو هامون دور بشیم. به نظر من این جور وقت ها فقط یه تلنگر به داد آدم میرسه. تلنگری که گذشتمون رو به یادمون بیاره و بگه هِی پاشو و یه تکونی به خودت بده... تو این نبودی و نمی خواستی این باشی...

 شرایطی که منم از سال پیش تجربه اش کردم. از پارسال یه موضوع خیلی مسخره برای من دغدغه شد و باعث شد که یک سال عمر من بیهوده به هدر بره. دارم باهاش مبارزه میکنم.فقط یه اراده قوی میخواد. امیدوارم که امسال بتونم جلوش رو بگیرم.امیدوارم...


خب 13 روز اول سال یا بهتر بگم 13 روز تعطیلات گذشت و از فردا دوباره کار و فعالیت و درس و کلاس و بدو بدو شروع میشه.

هم خوشحالم که تعطیلات بالاخره تموم شد و هم ناراحت. خوشحال برای اینکه دیگه زندگی آدم دوباره نظم پیدا میکنه و برنامه هاش مشخصه. خداییش این همه تعطیلی هم دیگه خیلی زیاده مخصوصا که همش مهمون بازی و این حرفاست، اصلا انگار آدم برای خودش نیست.

واااای خدای من...یه پروژه داشتم که از دی ماه تحویل گرفته بودمش و گفتم بعد از عید تحویل میدم ولی دریغ از 3 دقیقه که تو این تعطیلات وقت براش گذاشته باشم


به هر حال امیدوارم که فردا اولین روز کاری یا تحصیلی خوبی رو سپری کنید و تا آخر سال هم به خوبی سپری بشه.

پ.ن1 الان میدونید مشکل من برای فردا چیه؟این که چه لباسی بپوشم؟؟!!

پ.ن2 آخرین روز کاری که بود کف کردم از بس که به همه گفتم سال خوبی داشته باشید و از این حرفا.دیگه شده بودم عین نوار ضبط شده!! پیش بینی می کنم فردا هم دوباره کف کنم از بس که به همه باید بگم سال نو مبارک...سال نو مبارک

دانشگاه

هیچ وقت یادم نمی ره وقتی جواب انتخاب رشته ها اومد چقدر گریه کردم. به جرات می تونم بگم 12 ساعت فقط اشک ریخت(نمی دونم اون همه اشک رو از کجا اورده بودم!!) که آخه چرا این دانشگاه؟چرا این رشته؟حالا باز با رشته ای که قبول شده بودم می تونستم کنار بیام اما با دانشگاهم اصلا.با اینکه دانشگاه سراسری بود و تو شهر خودم و حتی نزدیک به خونمون ولی اصلا برام قابل هضم نبود. همه این عوامل باعث شد که 4 سال دوران دانشگاه که برای هر کی می تونه دوران طلایی باشه برای من مثل همون دوران دبیرستان باقی بمونه. نمی دونم چرا انتقالی برای دانشگاه دیگه ای نگرفتم. اعتراف می کنم که من در این 4 سال اصلا بزرگ نشدم یا بهتر بگم پیشرفت نکردم. از نظر ظاهر نمی گم بلکه منظورم بزرگ شدن از لحاظ معنویه. خدا رو شکر که بعد از فارغ التحصیلی شرایطی پیش اومد که تونستم تا حدودی اونجور که می خوام پیشرفت کنم. متاسفانه این شرایط هم فقط برای یک سال پایدار بود چون سال بعدش یعنی همین سال 90 که خدا رو شکر گذشت باز شرایطی پیش اومد که دوباره منو از اهدافم دور کرد. الان که یاد دورران دانشگاه که می افتم فقط حسرت می خورم که 4 سال عمر من بیهوده گذشت. متاسفانه دوستی هم که داشتم بی تاثیر در دور کردن من از اهدافم نبود.

می دونم که آدم باید خودش شرایطی که باب میلش نیست رو تغییر بده و همون جوری که خودش دوست داره پیش بره ولی من واقعا با یه ذهنیت منفی به دانشگاه رفتم و چون کلا آدمی هستم که خیلی اهل ریسک کردن نیستم متاسفانه شرایط بر من غلبه کرد...متاسفانه...


سلام من برگشتم

سفر کوتاهی بود...3 روز...بد نبود جای شما خالی، واسه انجام کاری رفته بودیم برای همین  خیلی ضرب العجلی بود.

البته من بار اولم نیست که تبریز میرم. تقریبا 10 سالی میشه که هر سال میریم اونجا.خیلی هم اونجا دوستان زیادی داریم و باید بگم که تبریزی ها فوق العاده مردمان "مهمون نوازی" هستند خیلی زیاااااد


یه خوبی خیلی زیادی که این سفر داشت این بود که باعث شد من با یه دوست مجازی آشنا بشم. هیچ وقت فکرشو نمی کردم من که یه مدت خواننده خاموش وبلاگش بودم و بعد هم که خودم وبلاگ زدم و با هم دوست مجازی شدیم، یه موقعیت جور بشه که بتونیم با هم دوست واقعی باشیم. یه دوست دیگه به دوستان تبریزی من اضافه شد و من از این بابت خیلیییییی خوشحالم. براش آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم که در زندگیش همیشه خوش و خندان باشه.


پ.ن می دونید بعد از سفر بیشتر از همه چی میچسبه؟این که آدم بعد از چند روز تو رختخواب خودش بخوابه



اینجا تبریز است...صدای  جم**هو**ری  اس*لا*می  ایران


دوستان تبریزی سلاااااااااااااااام


خدا رو شکر که هوا بر خلاف انتظارم خیلی سرد نیست


دوستتون دارم بر میگردم بزودی...


شهر کتاب دوست داشتنی

من شهر کتاب خیلی دوست دارم.همیشه بعد از رفتن به اونجا کلی حالم خوب میشه، اصلا شارژ میشم. هیچ وقت هم به قصد خرید نمی رم ولی همیشه دست پر بر می گردم.حالا یا خودکار رنگی یا آلبوم موسیقی یا کتاب یا مگنت های عروسکی خوشگل یا بر چسب های شفاف قلبی شکل و...می خرم.حالا فک نکنید با یه بچه مدرسه ای طرف هستین هاااا نه،کلا عاشق این خرت و پرت ها هستم.

یه بار رفتم شهر کتاب نیاوران، یه آهنگی گذاشته بود... ریتم دار و شاد... اصلا یه حس خیلی خوبی این آهنگه به من داد، درجا خریدمش. اسم آلبوم "زیر بارون" هست، اولین آهنگش خیلی قشنگه.من موقع رانندگی که اینو گوش میدم ناخود آگاه پام می ره رو سرعتدیگه خدا بخیر کنه.


میدونید من یه ایدئولوژی در مورد انتخاب آهنگ دارم و اینه که آهنگ رو بر اساس خواننده انتخاب نمی کنم. آهنگ، در درجه اول باید به دل من بشینه حالا خواننده اش هر کی می خواد باشه.مثلا همین آلبومی که خریدم اصلا اسم خواننده هاش تا حالا به گوشم نخورده بود. برای همین هیچ خواننده فِیوُریتی ندارم.(نمی دونم چرا من در همه زمینه ها نظرم 180 درجه با بقیه فرق داره). یه بار یه بنده خدایی ازم پرسید کدوم خواننده رو دوست داری؟منم موندم چی جواب بدم! گفتم شخص خاصی مد نظرم نیست مهم اینه که اون آهنگ به دلم بشینه خب راست گفتم دیگه...ولی خداییش فقط احسان خواجه امیری هر آهنگی که بخونه من حتما گوش میدم.خیلی صداش قشنگهاووووووووووووه ببین از شهر کتاب رسیدم به کجا !!!!!!


همه اینا رو گفتم که بگم دیروز رفتم شهر کتاب مرکزی و برای اولین بار با حال گرفته از اونجا اومدم بیرون! یه بارم که به قصد خرید تصمیم گرفتم برم اونجا، از شانس من دو تا کتابی که می خواستم تموم کرده بود!! یه خودکار خیلی خوشگل دیدم با یه بسته برچسب که شکل بستنی بودن، نشد که بخرم... صف صندوقش اینقدر شلوغ بود که پشیمون شدم و رفتم گذاشتمشون سر جاشمثل اینکه اصلا به ما نیومده با قصد خرید بریم اونجا. خب من الان دلم دو عدد کتاب، یک عدد خودکار و یک بسته برچسب می خواد!!!دیگه کِی بشه برم اونجا...