دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

دغدغه

واقعا نمی دونم چی کارکنم؟من الان سه تا موقعیت دارم برای رفتن به خارج از کشور، البته برای ادامه تحصیل.تا چند ماه پیش که پدر مادرم اصرار به رفتن من داشتن فقط یه کلام "نه" می گفتم و ختم قضیه...یعنی اصلا دیگه فکرم رو مشغولش نمی کردم.

اما به تازگی ذهنم خیلی درگیر شده که چی کار کنم؟اگه برم چی میشه؟ اگه نرم چی میشه؟ الان یه موضوعی شده دغدغه برام،شاید به فرض مثال 5 سال دیگه خُوره افتاد به جونم که الا و بلا من باید برم خارج از کشور ولی امکانات و موقعیت الان رو دیگه اون موقع نداشته باشم- که قطعا همین طور خواهد- اونوقت افسوس موقعیت الان رو نمی خورم؟ اصلا با بالا رفتن سن خواه نا خواه موقعیت های آدم کم میشه. بعد من یه مشکلی که دارم "تنهایی " هست.با این قضیه چه طور کنار بیام؟ از تنهایی دق نمی کنم؟

سختی و مشکل اونجا هست خیلی هم زیاد. اما از یه طرف با خودم میگم شاید باعث بشه که دیگه حسابی آب دیده بشم و اینقدر در برابر هر چیزی حساس نباشم و به قول معروف گرم و سرد روزگار رو بچشم. خلاصه که ذهنم خیلی درگیره از یه طرف برای هر چیزی کلی دلیل و مدرک میاره و از یه طرف دیگه اونا رو یا نقض میکنه یا تصدیق میکنه.


شما چی پیشنهاد میکنین؟می دونم که نمیشه برای کسی نسخه تجویز کرد ولی مشورت کردن که ضرر نداره!شاید شما هم در اطرافیانتون موردی مشابه من بوده که بتونین منو از این سردرگمی نجات بدین.


رفتن یا ماندن مسئله این است!!!








سال نو مبارک

خب دیگه فقط چند ساعت تا شروع یه سال جدید باقی مونده یعنی تقریبا 12 ساعت!! تا چشم بهم بزنیم این چند ساعت باقی مونده از سال 90 با همه بدی ها و خوبی هایی که داشته تموم میشه و باید خودمون رو برای 365 روز دیگه آماده کنیم.


* خدایا تقدیر و سرنوشت بنده هات رو تو این سال جدید به بهترین نحو ممکن براشون رقم بزن.

*خدایا جهالت و نادانی رو از همه ما دور کن.

*خدایا این قدر بصیرت به بنده هات بده که راه درست رو از غلط تشخیص بدن.

*خدایا بنده هات رو تو راهی که انتخاب میکنن تنها نذار و تا آخر پشت و پناهشون باش.

*خدایا جزء کسانی نباشیم که با بی خردی، لگد به بخت خودشون میزنن.

* و در آخر خدایا هر چی که ازت خواستیم بهترینش رو بهمون بده(فقط زیاد تو انتظار ما رو نذار)


امیدوارم امسال بهترین سال برای همه ما باشه.

سال نو مبارک

...

این روزا از جلوی هر مغازه ای که رد میشم پشت ویترینش سفره هفت سین چیده...کلی لذت میبرم از دیدنشون. منم که عاشق دکوراسیون و طراحی داخیاصلا دیدن لگن پر از ماهی و ظرف های سبزه و سمنو و سنجد و... تو پیاده رو ها نشون میده که روح زندگی تو همه چیز جریان داره.


خب من الان دلم می خواد که تند تند آپ کنم و پست جدید بذارم... ولی اینقدر همه جا سوت و کور شده که اصلا حسش نمیاد بر عکس خیابون ها و مغازه ها و مردم که همه چیز در حال تکاپو و جنب و جوشه.

نکنه تمام 15 روز تعطیلات همین جوری بمونید!!! یه خرده فعال باشیدآفرین بچه های خوووووب.


پ.ن امروز سبزه ام رو گذاشتم بالکن که مثلا آفتاب بخوره. بعد که رفتم بهش سر بزنم به نظرم اومد که چقدر کم شدن!!!تمام دونه ها هم کلی تو ظرف جا به جا شده بودن.هر چی فکر کردم که آخه چرا این طوری شدن که یه دفعه چشمم افتاد به چند تا پر که لای سبزه ها افتاده بود.خلاصه که شصتم خبردار شد کار کارِ این پرنده های شکمو هست.حداقل نکردن آثار جرم رو از بین ببرن




سالی که بر من گذشت...

خوب راستش سال 90 می تونست برای من خوب باشه اما شاید به خاطر سستی های خودم بود که باعث شد اون طور که باید باشه نباشه.بر عکس سال 89 که سال خیلی درخشانی در همه زمینه ها برام بود و تو خیلی از موارد شکوفا شده بودم.اما امسال من به شدت تنبل و سست بودم و این برای منی که همیشه مرتب و منظم بودم دور از انتظار بود.


منی که عاشق زبان آلمانی بودم در این حد که حتی از تلفظ یه لغت آلمانی و خواندن یه متن آلمانی کلی لذت میبردم، دو ترم با بی علاقگی رفتم کلاس و دیگه اون طور که قبلا برای زبانم وقت می ذاشتم بهش اهمیت نمی دادم.بعد هم که برای ترم پاییز و زمستون کلاسمون به حد نصاب نفرات نرسید و تشکیل نشد.می تونستم به آموزشگاه دیگه برم ولی نرفتم...


و بعد هم آدمی وارد زندگی من شد که اوایل برام اهمیتی نداشت و خیلی راحت با قضیه بر خورد کردم. بعد هم که از زندگیم رفت بیرون، تا مدتی بی خیال بودم اما بعدش، بدجوری منو از لحاظ فکری و روحی وابسته خودش کرد. ما خیلی در مقابل هم اشتباه کردیم. راستش هنوز بعد از چند ماه دلم می خواد دوباره برگرده و دوباره با هم از نو شروع کنیم. درسته که این اتفاق شده یه تجربه تو زندگی من و به قول همکارم میگه اصلا تو انگار که نسبت به سال پیش 5 سال بزرگتر شدی اما من احساس میکنم که از من وجودی خودم خیلی فاصله گرفتم.حالا شاید سر سالگرد اون جریان، همه چیز رو تعریف کردم.فعلا صبر کنید تا تابستون


من آدمی بودم که هیچ وقت دوست نداشتم به زمان عقب برگردم ولی امسال به شدت دوست داشتم که همه چیز برگرده به فروردین 90 و همه چیز رو از نو شروع کنم بدون اشتباه.

اما دیگه مهم نیست می تونم همه چیز رو از 91/1/1 از نو شروع کنم


البته امسال همش هم بد نبود.یه مسافرت فوق العاده رفتم که خیلی خوش گذشت، چند تا پروژه برای محل کارم انجام دادم و ...


میبینید همه چیز بر میگرده به خودِ خود آدم. آدم اگه خودش بخواد می تونه بهترین شرایط رو برای خودش ایجاد کنه و از موقعیت هاش نهایت استفاده رو ببره.بنابراین من اگه جایی اشتباه کردم و سستی کردم اول باید به خودم مراجعه کنم نه اینکه همه چیز رو  به گردن تقدیر و سرنوشت و اطرافیانم بندازم.آهان در آینده هم باید یه پست درباره این تقدیر و سرنوشت بنویسم(اینجا میگم که یادم نره)


خوب اگه بخوام از دید مثبت به قضیه نگاه کنم همه این ها رو می ذارم پای تجربه و یه تلنگر برای کار هایی که می خوام در آینده انجام بدم. چند تا برنامه دارم که اگه خدا بخواد تو سال جدید باید اونها رو عملی کنم اما قبلش باید یه خرده تمرین اراده کنم.


*تو این زمینه باید کلی چیزی از کیانای عزیزم یاد بگیرم


**نمیشه یه قرصی وجود داشت که وقتی می خوردیم این ارادمون تقویت می شد؟اصلا باهاش دوپینگ اراده می کردیم.خیلی خوب می شدااااا مگه نه؟؟


خاطرۀ چهارشنبه سوری

یادش به خیر... سوم راهنمایی که بودیم یه همچین روزی(شب چهار شنبه سوری) وسط کلاسمون کلی روزنامه آتیش زدیم و یکی یکی از روش می پریدیم.همیشه هم باید یه جاسوس  و خبر چین که ما بهش آنتن می گفتیم وجود داشت که گزارش کارامون رو زود می برد دفتر. چقدر هم سی*گارد/گارت؟؟ مینداختیم تو حیاط خلوت مدرسه که پشتش دفتر مشاورمون بود.یکی یکی هم می رفتیم از دور وامیستادیم نیگاش میکردیم که ببینیم چه طوری می ترسه

اینقدر خوب بوووووووووووود.ناظم هم زیاد بهمون گیر نمی داد چون اولا که مدرسمون غیر انتفایی بود و دوما یه اکیپ بچه درس خون و شاگرد ممتاز بودیم ولی شیطووووووووون. تازه یه موقع ها هم ناظم وامیستادیم به کارای ما خندید. ناظممون هم منو خیلی دوست داشت یه یاسی می گفت و صدتا از بغلش یاسی در میومد، بذارید یه اعترافی بکنم در عین حال که شیطنت میکردم ولی خب خیلی هم خودشیرینی میکردم برای ناظممون برای همین کارای من هیچ وقت به چشمش نمیومد

اگه بخوام از شیطنت هامون بگم یه طومار طولانی میشه. ولی من به اندازه تمام عمرم سال دوم و سوم راهنمایی شیطنت کردم و اون دو سال بهترین سال های تحصیلی من بود.

آهان همیشه هم از یه هفته قبل از نزدیک شدن به سال نو تو کلاسمون سفره هفت سین می چیدیم هر کی یه چیزی از خونشون میاورد و  یه هفته کلی برای خودمون جشن میگرفتیم.سرخوش بودیم هااااا


این  اس ام اس امروز به مناسبت چهارشنبه سوری برام اومده بود:

" دستت را به من بده تا از آتش بگذریم،آنان که سوختند همه تنها بودند.     زرتشت"   

خسته نباشید؟!

اصولا من همیشه عادت دارم یا نه بهتره بگم اصلا یه رسم جا افتاده بین همه کارمندا هست که ظهر به بعد هر کدوم از همکارا که همدیگه رو تو راهرو میبینم یه "خسته نباشید" بهم میگیم. خوب تا اینجا که مشکلی نیست و ظاهرا خیلی هم خوب و پسندیده ست.

ولی... بهتره که آدم اول موقعیت مکانی خودش و طرفش رو بسنجه و بعد دُر فشانی کنه، نه اینکه داری از کنار دستشویی رد می شی و بعد یکی از آقایون همکار همون لحظه از دستشویی بیرون میاد، تو هم طبق عادت با یه لبخند ملیح بهش میگی " آقای فلانی خسته نباشید...".

طبیعتا قیافه اون بنده خدا این جوری شد قیافه منم این جوریبعدش منم دوتا پا داشتم دو تاهم قرض کردم الفرار. راستش تا مدتی سعی می کردم باهاش رو به رو نشم.خوب به من چه؟؟می خواست نره دستشویی


چه شد که اینگونه شد؟

تقریبا دو سالی میشه که وبلاگ می خونم.حالا بعضی وبلاگ ها رو یا خاموش می خوندم یا روشن.علت اینکه یه جورایی پای بند این دنیای مجازی شدم به خاطر آشنایی با وبلاگ امی عزیزم بود چون همیشه از رابطه صمیمی که بین امی و خواننده هاش وجود داشت و البته داره لذت می بردم.


مدت ها بود منتظر یه تلنگر یا یه اتفاق البته از نوع خوبش بودم تا منم یه وبلاگ بزنم. تابستون امسال زندگی من وارد مرحله جدیدی شد و خیلی زود هم از این مرحله که من اسمش رو "بحران زندگیم" گذاشتم خارج شدم. تا یکی دو ماه بعد از اون جریان بی خیالی طی میکردم ولی نمی دونم چرا یکدفعه این قضیه اینقدر زندگی من رو تحت الشعاع خودش قرار داد. دلم می خواست تمام حرفا و احساساتم که مربوط به اون جریان میشد یه جایی ثبت کنم.اما نه توی دفتر چون دلم نمی خواست یکی از نزدیکانم از احساسم با خبر بشه. این شد که به فکر یه وبلاگ خصوصی اوفتادم که پست های رمزی فقط برای خودم بنویسم. یه مدتی هم این طوری سپری کردم تا هفته پیش. ولی دیگه نمی خوام خصوصی بنویسم و همه حرفام رو تو دلم بریزم دلم می خواد اینجا دوست های خوبی پیدا کنم که تو غم ها و شادی(امیدوارم که همیشه شادی باشه) با هم باشیم، با هم حرف بزنیم و درددل کنیم، از همدیگه راهنمایی بخواهیم و...


پ.ن این پست رو باید همون اول می نوشتم، ولی خوب اشکالی نداره الان هم خیلی دیر نشده

قانون

اکثرا صبح ها موقع رفتن به سر کار تو ماشین آهنگ گوش نمی دم-بر عکس ظهر ها که بر میگردم- چون تا ظهر اون آهنگ ها هی تو ذهنم واسه خودشون مانور میدن، برای اینکه حوصله ام هم خیلی  سر نره مجبورم که رادیو(جوان) روشن کنم. دیروز موضوع بحث رادیو در مورد آداب رانندگی بود وکارشناسی داشت در مورد خشونت های جاده ای در کشور های خارجی صحبت میکرد مثلا می گفت اگه ماشین عقبی بیشتر از یک بار! برای ماشین جلویی چراغ بزنه یعنی اون شخص دچار خشونت هست.

این آقای کارشناس گفت یه ایرانی تو یکی از اتوبان های هلند دنده عقب میرفته-کاری که خیلی از راننده ها تو ایران انجام میدن- پلیس هلند اصلا نمی دونسته که چه جریمه ای باید برای این تخلف در نظر بگیره چون تا اون موقع پیش بینی نکرده بودن! که ممکنه یه روزی یه نفر تو کشورشون تو اتوبان دنده عقب بگیره برای همین تا سه ماه به حالت تعلیق این پرونده رو نگه داشتن که در این مورد قانون وضع کنن!


من که اگه بمیرم هم عمرا یه مسافتی رو دنده عقب نمیرم.نمی دونم چرا موقع دنده عقب همش کج میرم.چرااااا؟؟؟؟

نفر سوم

دو تا خانم رو تصور کنید... این دو تا خانم می تونن با هم رقیب عشقی باشن یا در بدترین حالت هووی همدیگه باشن... مسلما این دو تا سایه همدیگه رو با تیر میزنن و هر کاری میکنن برای از میدون به در کردم اون یکی..اما...اما وقتی پای زن سومی به میون میاد یهو ورق بر میگرده و دوتا خانم اولی با هم متحد میشن و قربون صدقه همدیگه میرن و علیه زن سوم میتازن...

واقعا چرا؟ هر چی فکر میکنم به نتیجه ای نمی رسم...یعنی نتونستم توجیهی براش پیدا کنم.

زن ها واقعا موجودات عجیبی هستن


پ.ن یه وقت فکر نکنید خدای نکرده  من خودم تو این شرایط بودم هااااا. فقط یه فیلمی دیدم و بعد فکر کردم که خوب تو واقعیت هم این روابط ممکن وجود داشته باشه

آغاز

سلامی چو بوی خوش آشنایی...