دلم می خواد این روزا از احساسم بنویسم. از احساس دیروزم... از احساس امروزم... از احساسی که به فردا دارم. از دلمشغولیم هام بنویسم از فکرهای جورواجوری که دائم تو ذهنم رژه میرن. از اینکه نگران محل کارم هستم از اینکه دلم برای کنکور شور میزنه. از اینکه کلی کارهای عقب افتاده دارم از اینکه همچنان کلی وقت کم میارم. از مسائل حاشیه ای که تمام ذهنم رو پر کرده و نمی ذاره حواسم جمع مسائل اصلی زندگیم باشه.
از اینکه از اومدن فرداها میترسم. از اینکه روزها دارن به سرعت میگذرن و به تابستون نزدیک میشم. از تابستون 90 که برام تداعی کننده خاطرات تلخ و شیرینه. از روزهای گرم مرداد90...
از اینکه دوست دارم دوباره برگردم به روزهای بی خیالی دوران دانشجویی. روزهایی که دغدغه هیچ چیز و هیچ کسی رو نداشتم. روزهایی که بی خیال دنیا و آدماش بودم.
اما نه...از هیچ کدوم اینها نمی گم. دلم نمی خواد بیام اینجا و فقط از غم و غصه ها بگم و هی ناله کنم.(چون خودم هم از این حالت خیلی بدم میاد).اصلا تازگی ها عادت کردم همه چی رو تو خودم بریزم و دفن کنم. عادت کردم سکوت کنم و فقط نظاره گر باشم. حتی دیگه با خدا هم درددل نمی کنم و باهاش حرف نمیزنم حتی دیگه مدتیه ازش چیزی نخواستم.نمی دونم من باهاش قهر کردم یا اون با من؟فقط گاهی میرم لب پنجره و درسکوت به آسمونش نگاه میکنم.
راستش همه این حرفا رو برای یه مشاور که از دوستان خانوادگیمون هست گفتم. به من گفت برای اینه که سن آدم که به یه مرحله ای که می رسه(شروعش هم از 24 سالگیه) کلی سوال برای آدم به وجود میاد که دنبال جواب براشون می گرده.
نباید این ها رو هم اینجا می نوشتم ولی گاهی لازمه که آدم یه خرده خودش رو خالی کنه.
این نیز بگذرد...شما هم نشنیده بگیرید
اتفاقا کار خوبی می کنی که می گی ...
چیزی رو درون خودت دفن نکن...این احساسات دفن شده رو هم تلمبار میشه و میشه یه سد که بعدا اصلا نمی تونی احساسات خودت رو نشون بدی..این احساسات میشه یه جور خشم پنهان...
اینجا هر چه می خواهد دل تنگت بگو
آره نباید چیزی رو تو خودم بریزم.میدونم که اصلا کار خوبی نیست.ولی آخه منم یه خرده همچین مظلوم و آرومم.
باشه از این به بعد بیشتر میام اینجا و حرف می زنم
این نیز بگذرد....
سلام گفتی نشنیده بگیریم مام فک می کنبم اصن نخوندیم پس نظری برای چیزی که نخوندمو نشنیدم نمیدم
ولی کلن این چیزا برامنم گاهی پیش میاد آخر نتونستم جلوی خودمو بگیرم
حرمو زدم
عزیزم خوشحال میشم نظرت رو بدونم و اینجا ببینمت
این دم کنکوری بشین سر درس یاسی جان.وقت واسه سوال جواب زیاده حالا کو تا 24 سالگی؟من که فقط 14 سالمه
کو تا ۲۴ سالگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟بابا خوش به حالت که ۱۴ سالته
من که چند ماهه که وارد۲۴ سالگی شدم
از وقت گذرونی ها و بعدش آه کشیدن ها
زندگی من که این طوریه
کنکور هم خیلی راحته
فقط یه ذره همت
منم آخه تنبـــــــــــــــــــــــل...
به نظر من یا با دوستی صحبت کن..یا حداقل بنویس برای خودت که دلت خالی شه
موافقم...البته نوشتن رو بیشتر ترجیح میدم.
salam khanumi
khoshgel minvisi
age ba tabadole link movafeghi
lotfan mano ba esme weblogam link kon
be manma khabar bede ta linket konam
merci
سلام یاسی جون....
منم خودم حالم درست و درمون نیست!
ولی اینو میدونم که هرچی به زندگی سخت بگیریم...بازم اون از ما سخت گیره...
باید آسون گرفت!
خیلی آسون...
سلام عزیزم
نبینم دوست گلم حال درست و درمون نداشته باشه هاااااااا.اصلا بگو کی ناراحتت کرده من خودم حالشو جا میارم.خوبه؟
سارا جان درست میگی ولی گاهی وقتا دیگه صبر آدم خیلی تموم میشه وباید یه جوری غر بزنه دیگه
روزت مبارک...مردان راست قامت از قامت نحیف و رنجیده تو به پا می خیزند و در دامان تو پرورده می شوند
بی تو خانه غم نبودنت را فریاد می زند و لالایی مادرانه ات را می طلبد وتو باسخاوتی عظیم،دستان لرزان خویش را بر هرم پیشانی طفل کوچکی می نشانی تا از خواب های آشفته رهایش کنی...پیشانی ات خیس از احساس مادرانه است گام که برمی داری بوی آشنای بهشت به مشام می رسد...چه ساده ای ، ای پیچیده ترین واژه در اقیانوس اصطلاحات بی پایان
سلام برتو و احساس مادرانه ات روز ارج نهادن حریم امن تو مبارک..
سلام رفیق...
اومدم بگم روز زن و تولد حضرت زهرا س مبارک باشه عزیزم!
مرسی عزیزم روز تو هم مبارک
منم با این احساسات درگیرم + کمی ناامیدی ...
می دونی همه ما به نوعی با این احساسات در گیر هستیم.یکی بیشتر یکی کمتر.فقط نحوه برخورد آدما با هم فرق داره.مهم اینه که چه طوری باهاش کنار بیایم.