دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

تا دیر نشده بجنبیم...

یه دوستی دارم که سال 89 تو کلاس زبان با هم آشنا شدیم و بر حسب اتفاق به خاطر رشته مشترکی که داشتیم من با خودش و خواهرش دوست شدم.  البته رابطه دوستانه ما در حد کارهای مربوط به رشته و کارمون میشد برای همین خیلی با هم صمیمی نبودیم. ولی اگه بخوام مقایسه بکنم رابطه من با خواهرش بیشتر از خودش بود.

تو این مدت من در جریان کارای پذیرش گرفتن (برای خارج از کشور) این دوتا خواهر بودم و یه سری مسائلی که پیش اومد و کارشون جور نشد تا همین چند ماه پیش که خبردار شدم همون دوستم که تو کلاس باهاش آشنا شدم کارای پذیرشش داره درست میشه. خوب به طبع خیلی خوشحال شدم چون واقعا لیاقتش رو داشت. ولی خواهرش فعلا از رفتن منصرف شده.

باورتون میشه فک کنم آخرین باری که من با این دوستم تلفنی حرف زدم حدود 8 ماه پیش بود تا امشب (البته چون با خواهرش بیشتر در تماس هستم دورادور همیشه از احوالاتش با خبر بودم و گاهی اس ام اسی با هم در تماس بودیم).

یک ساعت پیش دوستم زد برای خدافظی. تا به امروز نشده بود که از دوستی بخوام خدافظی کنم. یک لحظه اینقدر بغض گلوم رو گرفت که دیگه نفهمیدم چه طوری باهاش خدافظی کردم.فقط سعی می کردم که گریه ام نگیره که اون طفلک هم ناراحت نشه هر چند که فهمید گریه ام گرفته چون خودش هم بغضش گرفت.

اصلا یک درصد احتمال نمی دادم منی که با کسی اینقدر صمیمی نیستم، منی که یک سال و نیمه دوستم رو ندیدم، منی که 8 ماه تلفنی باهاش حرف نزدم اینقدر از دوریش دلتنگ بشم.

داشتم فکر میکردم حالا این که یه دوست معمولی بود و منو اینقدر به هم ریخت اگه یه دوست صمیمی بود یا نه اصلا چرا راه دور بریم اگه یه فامیل نزدیک بود دیگه چی کار باید میکردم؟ حالا اینکه خدا روشکر صحیح و سلامته و داره میره یه کشور دیگه زندگی کنه اگه خدای نکرده اتفاقی برای یکی از عزیزانمون بیوفته چی؟

واقعا چرا آدما تا وقتی که عزیزاشون در کنارشون هستن قدر نمی دونن؟ چرا فکر میکنیم همیشه همه دوستان و آشناهامون برامون باقی مونن و در کنارمون هستن؟ 

یه نمونه اش، مثال بارز این روزای مردم آذربایجان...واقعا کسی از یه لحظه بعد خودش خبر نداره! و 

شاید به نظر تون این پست یه موضوع عادی و پیش پا افتاده باشه اما خواستم این لحظه رو ثبت کنم تا تلنگری باشه برای من و شما که تا دیر نشده قدر عزیزانمون رو بدونم که خدای نکرده بعد پشیمون نشیم. مخصوصا در مورد پدربزرگا و مادربزرگامون!



نظرات 5 + ارسال نظر
بسامه دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:56 ب.ظ http://tangooo.persianblog.ir/

واقعا همین جوره یاسی...
بعضی وقتا که حرف از رفتن و پذیرش دانشگاه می زنم بعدش به خودم می گم اگه من برم...کی میشه این تماس ها و اس های گاه و بی گاهم به دوستام...حتی سیندی رو هم که تا حالا ندیدم...حتی تو رو که فقط یه بار صداتو شنیدم...

همین طوره...حرف زدنش خیلی راحته اما در عمل واقعا مشکله.
این دوست من خودش رو به آب و آتیش زد که بره اما نمی دونی چه غم و بغضی تو صداش بود.
می دونی اینجا دیگه مسئله بود و نبود پیش میاد...یکی میره یه شهر یا یه کشور دیگه یا یکی هم خدای نکرده زبونم لال برای همیشه از پیش آدم میره حالا باز اولی درک و هضمش راحتتره اما دومی...

دختری که حرفهایش را نمیخورد(پری) دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:44 ب.ظ http://www.dhnemikhorad.blogfa.com

منو تو که آلمان همو میبینیم یاسی پس تو از رفتن من و منم از رفتن تو ناراحت نمیشم

بلی بلی...چرا که نه؟

Gemini دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:44 ب.ظ http://leogemini.blogfa.com/

یاسی خیلی قشنگ نوشتی!دقیقن همینجوریه!نمیدونم چرا قدر همو نمیدونیم!بعد که یکی میره میشینیم غصه میخوریم

امیدوارم از این به بعد بیشتر از قبل، قدر با هم بودن رو بدونیم...

ابراهیم سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:03 ق.ظ http://www.namebaran.blogfa.com/

چه آدم وفاداری بوده این دوست شما . کمند در امروز چنین انسان هایی .
موافقم
مثل اینکه
فردا که من مردم میایید سر قبرم چه کار
امروز قدر منو بدونید

منم فکرش رو نمی کردم که زنگ بزنه و خدافظی کنه!

sana سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:21 ب.ظ http://www.sana63.blogfa.com

دقیقا می فهمم چی میگی منم بعضی اوقات تو صورت پدر بزرگ و مامان بزرگم نگاه میکنم و احساس میکنم چقدر تشنه نگاه کردن به صورتشونم...بچه که بودیم بیشتروقت داشتیم...اما حالا

حق با توئه عزیزم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد