دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

داستان واقعی

یه پسری رو تصور کنید که در جایی کار می کنه...

حالا این آقا پسر یه ارباب رجوع داره که دختر خانمی هست..و این آقا پسر به طور خیلی تابلوئی به این دختر خانم علاقه مند شده...یعنی تابلو هااااا...ولی خوب تا الان اصلا هیچی به اون دختر خانم از احساسش نگفته...

این دختر خانم همیشه در رابطه با این آقا خیلی سنگین و رنگین و با وقار و متین برخورد کرده.یعنی این قدر مغرور هست که رفتاری از خودش نشون نده که شَأن خودش و خانواده اش رو زیر سوال ببره.

حالا چند تا سوال:

یعنی رفتار این دختر خانم باعث شده که اون آقا تا الان حرفی نزنه؟

اگه شما جای این دختر خانم بودین چه طوری رفتار میکردین؟

اگه شما جای اون آقا پسر بودین دوست داشتین از این خانم چه رفتاری ببین؟

جهت تنویر افکار عمومی نوشت: این دختر خانم من نیستم!



تقدیر - سرنوشت

یه مسئله هست که مدت هاست ذهن منو به خودش مشغول کرده و اونم مسئله تقدیر و سرنوشت.

مگه نمیگن تقدیر و سرنوشت هر کی از قبل نوشته شده و همراهش تا آخر عمر می مونه؟ خوب منم این قضیه رو تا حدودی قبول دارم ولی نه100%. اون درصدی هم که باعث میشه تا حدودی مخالف این مسئله باشم، قضیۀ اختیار و اراده انسان تو تصمیم گیری هاش در زندگی هست.

چرا باید اشتباهات خودمون رو گردن تقدیر و سرنوشت بندازیم و بگیم حتما قسمت نبوده...خواست خدا بوده که این طوری بشه و اون طوری نشه. بله خواست خدا هست درسته منم قبول دارم ولی این خواست خدا بودن هم شرط داره!! شرطش هم اینه که تو برای رسیدن به هدفت تمام تلاشت رو بکنی از هیچ چیز کم نذاری، اونوقت اگه نشد... دیگه اینجا میشه خواست خدا و قسمت و این حرفا.مثلا اگه من درس نخونم و کنکور قبول نشم باید بندازم گردن خدا و بگم خدا نخواست که من دانشگاه قبول نشم؟!!اصلا این حرف منطقیه؟؟؟

اما می دونید کجای این قضیه بیشتر فکر منو به خودش مشغول کرده؟ این که اگه برای رسیدن به هدفمون راه رو اشتباه رفتیم چی؟ اگه یه موقعیت تو زندگیمون پیش اومد و با بی تجربگی اون موقعیت از دست دادیم چی؟ اینجا تکلیف تقدیر و سرنوشت و خواست خدا و اراده انسان چی میشه؟ یعنی امکان داره موقعیتی تو سرنوشت ما رقم خورده باشه و بعد ما با انجام کارهامون اون موقعیت رو بپرونیم و در واقع سرنوشتمون رو با دستای خودمون تغییر بدیم؟؟؟یعنی اختیار و اراده انسان باعث میشه که سرنوشتی که برامون نوشتن رو تغییر بده؟؟شما چی فکر می کنید؟؟؟

پ.ن1 می دونید چیه؟من دچار عذاب وجدان اشتباهم شدمبرای همین باعث شد که این پست رو بنویسم.خداییش هر نظری داشتید بگید هاااااااا.شاید یه خرده از بار عذاب وجدانم کم بشه. در ضمن می دونم همه تو زندگیشون اشتباه میکنن ولی بعضی اشتباهات رو آینده آدم یا بهتر بگم رو سرنوشت آدم تاثیر میذاره!!همش پیش خودم فکر میکنم که نکنه اون موقعیت جزء قسمت من بوده و من باعث شدم که بپره؟

آرزو بر جوانان عیب نیست...

نمی دونم چرا این روزا اینقدر وقت کم میارم.انگار که ساعت ها و دقیقه ها دنبال همدیگه کردن، اینقدر که تند تند میگذره.تا چشم به هم میزنم شده 10 شب و خمیازه های پشت سر هم من...اعتراف میکنم که بیشترین وقتم رو پای نت میگذرونم


دلم میخواد اینقدر بی کار بودم که چند روز تو هفته می رفتم کاخ نیاوران یا کاخ سعداباد و تو فضای باز اونجا ساعت ها می نشستم و فقط کتابایی که دوست دارم رو می خوندم. یا نه اصلا دلم یه بالکن خیلی بزرگ تو یه برج میخواد که رو به شهر باشه، دورتادور بالکن هم گلکاری کرده باشم و اون وسط هم یه میز و صندلی حصیری خوشگل گذاشته باشم که یه خورده حال و هوای شمال هم داشته باشه و بعد با یه فنجون چای بشینم رو به شهر و کتاب بخونم. البته به شرطی که هوا هم آلوده نباشه!!

دلم می خواد برم کلاس سوار کاری...

دلم می خواد برم کلاس تنیس...

دلم می خواد برم کلاس سنتور...

دلم میخواد برم کلاس دکوراسیون داخلی...

دلم میخواد برم کلاس آشپزی...(پست قبلی که یادتونه؟پودر ژلاتین...)

البته همه این ها فقط در حد آرزو می مونه چون من نه وقتش رو دارم و نه جونش رو که بخوام همه این کلاس ها در طول هفته برم.فعلا که دوتا کلاس پشت سر هم میرم جونم داره در میاد.ولی در حال حاضر فعلا همین کتاب خوندن رو ترجیح میدم.نمی دونم چرا به تازگی اینقدر حس کتاب خونی در من قوی شده؟!

پ.ن1 اینکه من الان اینقدر رویایی شدم و لیست آرزوهام رو ردیف کردم فقط و فقط یه دلیل می تونه داشته و اون هم اینه که من دارم به کنکور فوق نزدیک میشم و مطمئنا بعد از کنکور همه این حس ها در من فروکش خواهد کرد!!!

پ.ن2 چرا سرعت نت اینقدر پایینه؟برای شما هم همین طوره؟

دسته گل

اصولا من استاد دسته گل به آب دادن هستم و در این زمینه هم مدرک فوق دکترا از دانشگاه های مطرح دنیا گرفتم 

 

یعنی من هر وقت نشستم پای تلویزیون که یه خرده کانال هاش رو مرتب کنم، زدم همه کانال ها رو پروندم. حالا فک نکنید همون بار اول درس گرفتم ها نه تا حالا چند بار این اتفاق افتاده و من از رو نرفتم، خوب این از این. 

 

چند وقت پیش باید یه مقاله می نوشتم  برای مجله ای.راستش نمی دونم چرا از همون روز اول اصلا کششی به نوشتن این مقاله نداشتم یعنی اصلا دستم به نوشتن نمی رفت که نمی رفت.چند بار هم خواستم پس بدم ولی یه جورایی برام اُفت داشت.خلاصه با هر جون کندنی که بود اون مقاله رو نوشتم و روی دسکتاپ لپ تاپم سیو کردم. قرار بود که برای سردبیر ایمیلش کنم.ولی من یه اخلاقی که دارم اینه که عادت دارم همیشه همه چیز دور و برم مرتب باشه حتی صفحه دسکتاپم. برای همین گفتم که قبل از میل کردن، فایل های اضافی رو دیلیت کنم. بعدکاری کردم که خیلی به ندرت انجام میدم... چی کار؟ تمام "ریسایکل بین" رو هم خالی کردم...خوب دیگه خودتون حدس بزنید چی شد؟؟ بهههههله فایل مقاله ای که کلی با زحمت نوشته بودم جز همون دیلیتی ها بود و متاسفانه "ریسایکل بین" هم خالیهنوز که هنوزه از دست خودم حرص می خورم و هنوز که هنوزه سردبیر به من میگه پس اون مقاله چی شد؟ و من هم فقط یه لبخند تحویلش میدم، این جوری!


دوباره چند وقت پیش ها درست کردن ناهار با من بود. برای سرخ کردن مرغ به جای پودر سوخاری از پودر ژلاتین استفاده کردم.چشمتون روز بد نبینه...دیگه بقیه اش رو تعریف نمی کنم که چی از آب در اومد. یعنی کدبانو به من میگن...


و اما... من چند باری قالب وبلاگم رو عوض کردم تا بالاخره از یکیش خوشم اومد.اما الان که وارد وبلاگم میشم میبینم که قالب بخش نظرات فرق میکنه.یعنی این قالب سبزه بخش نظرات برای یه قالب دیگه بوده. حالا من الان چی کارش کنم؟؟؟!!!


پ.ن1 دسته گل های من به همین جا ختم نمیشه.یه طومار طولانی می تونم براتون بنویسم اما چون اینا تازه و جدید بودن گفتم تا داغ تعریف کنم.


پ.ن2 علاوه بر اینکه استاد دسته گل به آب دادن هستم، استاد سوتی دادن در حد تیم ملی هم هستم.امروز یه سوتی دادم تا یه ساعت خودم فقط می خندیدم.


بعدا نوشت:قالب بخش نظرات رو بالاخره عوض کردم.این به نظرم قشنگ تر از بقیه قالب ها اومد.

گذشته - حال

احساس میکنم همه ما تو یه برهه از زندگیمون یه مسائلی دغدغه میشه برامون که از نظر خودمون کوه مشکلاتن ولی از نظر دیگران که به قول معروف خارج از گود هستن خیلی جزئی و پیش پا افتاده است.مسائلی که تمام فکر و ذکرمون رو هر لحظه و هر کجا مشغول خودش میکنه و همین فکر کردن زیاد به دغدغمون باعث میشه که از "من" وجودی خودمون فاصله بگیریم، از اون آدمی که قبلا بودیم جدا بشیم، از اهدافمون و خواسته هامون و آرزو هامون دور بشیم. به نظر من این جور وقت ها فقط یه تلنگر به داد آدم میرسه. تلنگری که گذشتمون رو به یادمون بیاره و بگه هِی پاشو و یه تکونی به خودت بده... تو این نبودی و نمی خواستی این باشی...

 شرایطی که منم از سال پیش تجربه اش کردم. از پارسال یه موضوع خیلی مسخره برای من دغدغه شد و باعث شد که یک سال عمر من بیهوده به هدر بره. دارم باهاش مبارزه میکنم.فقط یه اراده قوی میخواد. امیدوارم که امسال بتونم جلوش رو بگیرم.امیدوارم...


خب 13 روز اول سال یا بهتر بگم 13 روز تعطیلات گذشت و از فردا دوباره کار و فعالیت و درس و کلاس و بدو بدو شروع میشه.

هم خوشحالم که تعطیلات بالاخره تموم شد و هم ناراحت. خوشحال برای اینکه دیگه زندگی آدم دوباره نظم پیدا میکنه و برنامه هاش مشخصه. خداییش این همه تعطیلی هم دیگه خیلی زیاده مخصوصا که همش مهمون بازی و این حرفاست، اصلا انگار آدم برای خودش نیست.

واااای خدای من...یه پروژه داشتم که از دی ماه تحویل گرفته بودمش و گفتم بعد از عید تحویل میدم ولی دریغ از 3 دقیقه که تو این تعطیلات وقت براش گذاشته باشم


به هر حال امیدوارم که فردا اولین روز کاری یا تحصیلی خوبی رو سپری کنید و تا آخر سال هم به خوبی سپری بشه.

پ.ن1 الان میدونید مشکل من برای فردا چیه؟این که چه لباسی بپوشم؟؟!!

پ.ن2 آخرین روز کاری که بود کف کردم از بس که به همه گفتم سال خوبی داشته باشید و از این حرفا.دیگه شده بودم عین نوار ضبط شده!! پیش بینی می کنم فردا هم دوباره کف کنم از بس که به همه باید بگم سال نو مبارک...سال نو مبارک

دانشگاه

هیچ وقت یادم نمی ره وقتی جواب انتخاب رشته ها اومد چقدر گریه کردم. به جرات می تونم بگم 12 ساعت فقط اشک ریخت(نمی دونم اون همه اشک رو از کجا اورده بودم!!) که آخه چرا این دانشگاه؟چرا این رشته؟حالا باز با رشته ای که قبول شده بودم می تونستم کنار بیام اما با دانشگاهم اصلا.با اینکه دانشگاه سراسری بود و تو شهر خودم و حتی نزدیک به خونمون ولی اصلا برام قابل هضم نبود. همه این عوامل باعث شد که 4 سال دوران دانشگاه که برای هر کی می تونه دوران طلایی باشه برای من مثل همون دوران دبیرستان باقی بمونه. نمی دونم چرا انتقالی برای دانشگاه دیگه ای نگرفتم. اعتراف می کنم که من در این 4 سال اصلا بزرگ نشدم یا بهتر بگم پیشرفت نکردم. از نظر ظاهر نمی گم بلکه منظورم بزرگ شدن از لحاظ معنویه. خدا رو شکر که بعد از فارغ التحصیلی شرایطی پیش اومد که تونستم تا حدودی اونجور که می خوام پیشرفت کنم. متاسفانه این شرایط هم فقط برای یک سال پایدار بود چون سال بعدش یعنی همین سال 90 که خدا رو شکر گذشت باز شرایطی پیش اومد که دوباره منو از اهدافم دور کرد. الان که یاد دورران دانشگاه که می افتم فقط حسرت می خورم که 4 سال عمر من بیهوده گذشت. متاسفانه دوستی هم که داشتم بی تاثیر در دور کردن من از اهدافم نبود.

می دونم که آدم باید خودش شرایطی که باب میلش نیست رو تغییر بده و همون جوری که خودش دوست داره پیش بره ولی من واقعا با یه ذهنیت منفی به دانشگاه رفتم و چون کلا آدمی هستم که خیلی اهل ریسک کردن نیستم متاسفانه شرایط بر من غلبه کرد...متاسفانه...


سلام من برگشتم

سفر کوتاهی بود...3 روز...بد نبود جای شما خالی، واسه انجام کاری رفته بودیم برای همین  خیلی ضرب العجلی بود.

البته من بار اولم نیست که تبریز میرم. تقریبا 10 سالی میشه که هر سال میریم اونجا.خیلی هم اونجا دوستان زیادی داریم و باید بگم که تبریزی ها فوق العاده مردمان "مهمون نوازی" هستند خیلی زیاااااد


یه خوبی خیلی زیادی که این سفر داشت این بود که باعث شد من با یه دوست مجازی آشنا بشم. هیچ وقت فکرشو نمی کردم من که یه مدت خواننده خاموش وبلاگش بودم و بعد هم که خودم وبلاگ زدم و با هم دوست مجازی شدیم، یه موقعیت جور بشه که بتونیم با هم دوست واقعی باشیم. یه دوست دیگه به دوستان تبریزی من اضافه شد و من از این بابت خیلیییییی خوشحالم. براش آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم که در زندگیش همیشه خوش و خندان باشه.


پ.ن می دونید بعد از سفر بیشتر از همه چی میچسبه؟این که آدم بعد از چند روز تو رختخواب خودش بخوابه



اینجا تبریز است...صدای  جم**هو**ری  اس*لا*می  ایران


دوستان تبریزی سلاااااااااااااااام


خدا رو شکر که هوا بر خلاف انتظارم خیلی سرد نیست


دوستتون دارم بر میگردم بزودی...


شهر کتاب دوست داشتنی

من شهر کتاب خیلی دوست دارم.همیشه بعد از رفتن به اونجا کلی حالم خوب میشه، اصلا شارژ میشم. هیچ وقت هم به قصد خرید نمی رم ولی همیشه دست پر بر می گردم.حالا یا خودکار رنگی یا آلبوم موسیقی یا کتاب یا مگنت های عروسکی خوشگل یا بر چسب های شفاف قلبی شکل و...می خرم.حالا فک نکنید با یه بچه مدرسه ای طرف هستین هاااا نه،کلا عاشق این خرت و پرت ها هستم.

یه بار رفتم شهر کتاب نیاوران، یه آهنگی گذاشته بود... ریتم دار و شاد... اصلا یه حس خیلی خوبی این آهنگه به من داد، درجا خریدمش. اسم آلبوم "زیر بارون" هست، اولین آهنگش خیلی قشنگه.من موقع رانندگی که اینو گوش میدم ناخود آگاه پام می ره رو سرعتدیگه خدا بخیر کنه.


میدونید من یه ایدئولوژی در مورد انتخاب آهنگ دارم و اینه که آهنگ رو بر اساس خواننده انتخاب نمی کنم. آهنگ، در درجه اول باید به دل من بشینه حالا خواننده اش هر کی می خواد باشه.مثلا همین آلبومی که خریدم اصلا اسم خواننده هاش تا حالا به گوشم نخورده بود. برای همین هیچ خواننده فِیوُریتی ندارم.(نمی دونم چرا من در همه زمینه ها نظرم 180 درجه با بقیه فرق داره). یه بار یه بنده خدایی ازم پرسید کدوم خواننده رو دوست داری؟منم موندم چی جواب بدم! گفتم شخص خاصی مد نظرم نیست مهم اینه که اون آهنگ به دلم بشینه خب راست گفتم دیگه...ولی خداییش فقط احسان خواجه امیری هر آهنگی که بخونه من حتما گوش میدم.خیلی صداش قشنگهاووووووووووووه ببین از شهر کتاب رسیدم به کجا !!!!!!


همه اینا رو گفتم که بگم دیروز رفتم شهر کتاب مرکزی و برای اولین بار با حال گرفته از اونجا اومدم بیرون! یه بارم که به قصد خرید تصمیم گرفتم برم اونجا، از شانس من دو تا کتابی که می خواستم تموم کرده بود!! یه خودکار خیلی خوشگل دیدم با یه بسته برچسب که شکل بستنی بودن، نشد که بخرم... صف صندوقش اینقدر شلوغ بود که پشیمون شدم و رفتم گذاشتمشون سر جاشمثل اینکه اصلا به ما نیومده با قصد خرید بریم اونجا. خب من الان دلم دو عدد کتاب، یک عدد خودکار و یک بسته برچسب می خواد!!!دیگه کِی بشه برم اونجا...






دغدغه

واقعا نمی دونم چی کارکنم؟من الان سه تا موقعیت دارم برای رفتن به خارج از کشور، البته برای ادامه تحصیل.تا چند ماه پیش که پدر مادرم اصرار به رفتن من داشتن فقط یه کلام "نه" می گفتم و ختم قضیه...یعنی اصلا دیگه فکرم رو مشغولش نمی کردم.

اما به تازگی ذهنم خیلی درگیر شده که چی کار کنم؟اگه برم چی میشه؟ اگه نرم چی میشه؟ الان یه موضوعی شده دغدغه برام،شاید به فرض مثال 5 سال دیگه خُوره افتاد به جونم که الا و بلا من باید برم خارج از کشور ولی امکانات و موقعیت الان رو دیگه اون موقع نداشته باشم- که قطعا همین طور خواهد- اونوقت افسوس موقعیت الان رو نمی خورم؟ اصلا با بالا رفتن سن خواه نا خواه موقعیت های آدم کم میشه. بعد من یه مشکلی که دارم "تنهایی " هست.با این قضیه چه طور کنار بیام؟ از تنهایی دق نمی کنم؟

سختی و مشکل اونجا هست خیلی هم زیاد. اما از یه طرف با خودم میگم شاید باعث بشه که دیگه حسابی آب دیده بشم و اینقدر در برابر هر چیزی حساس نباشم و به قول معروف گرم و سرد روزگار رو بچشم. خلاصه که ذهنم خیلی درگیره از یه طرف برای هر چیزی کلی دلیل و مدرک میاره و از یه طرف دیگه اونا رو یا نقض میکنه یا تصدیق میکنه.


شما چی پیشنهاد میکنین؟می دونم که نمیشه برای کسی نسخه تجویز کرد ولی مشورت کردن که ضرر نداره!شاید شما هم در اطرافیانتون موردی مشابه من بوده که بتونین منو از این سردرگمی نجات بدین.


رفتن یا ماندن مسئله این است!!!