دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

دفترچه عقاید

هر روز دنیا را با تازگی آن روز میبینم.

خجسته خانوم

 تا حالا براتون پیش اومده که همین طور دارین تو خیابون راه میرین یا کلا تو یه مکان عمومی هستین یاد یه حرف یا یه خاطره یا یه اتفاق با مزه افتاده باشین و نا خود آگاه بدون اینکه خودتون متوجه باشین یه لبخند رو لباتون بیاد...حتی یه لبخند گنده مثل این.

شما رو نمی دونم اما برای من بارها و بارها یه همچین چیزی پیش اومده و جالبه که همیشه با نگاه متعجب مردم به خودم اومدم. حتما مردم با خودشون می گن این دختره چه دل خجسته ای داره؟

اما عمق فاجعه می دونید کجاست؟ اینه که امروز دوباره تو عوالم خودم غرق بودم و گویا یه لبخندی هم زده بودم و داشتم تو دنیای خودم سیر می کردم که یه دفعه یه پسره از کنارم رد شد و گفت به چی داری می خندی؟ آقا ما رو میگی اصلا به روی خودمون نیاوردیم و همچنان لبخند زنان به راه خودمون ادامه دادیم.

خلاصه اینکه اگه تو خیابون یه نفر رو دیدین که همین طوری داشت تنهایی راه میرفت و برای خودش لبخند می زد بدونید که اون منم.

حالا متوجه شدید که مخاطب عنوان این پست به شخص شخیص خودم تعلق داره!!!!

نظرات 7 + ارسال نظر
هلال دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:16 ب.ظ http://hiiilal.blogfa.com/

من هزار بار این اتفاق واسم پیش اومده!!
بعد جوری که قشنگ صدا دار خندم میگیره ها!! می دونی چی کار میکنم؟
گوشیمو ور میدارم میگیرم جلوم که یعنی اس ام اسی چیزی خووندم ...بعد تا دلت بخواد می خندم!

عجب راهی پیشنهاد دادی هلالیادم باشه این دفعه منم همین کار رو بکنم

کیانادخترشهریوری دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:54 ب.ظ

باید به پسره میگفتی به تو میخندیدم آخه قیافت خیلی ضایع هستش!

من این جور وقتا سلاحم سکوت و بی تفاوتیه. باور کن خیلی خوب جواب میده

ابراهیم دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:05 ب.ظ http://www.namebaran.blogfa.com/

برای منم پیش اومده یعنی همیشه پیش میاد البته نه خندیدن بلکه با خودم حرف زدن و گاهی وقتا با خودم حرف می زنم . به خصوص وقتی که اعصابم خرابه . اما خنده زیاد نه مگر اینکه یه جک خوب یادم بیافته

نه دیگه تا حالا نشده که من با خودم حرف بزنم...

بسامه دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 ب.ظ

چی می گی تو...
من یه بار وسط پاساژ یاد یکی از سوتی های خودم افتادم زدم زیر خنده...حالا خوب بود هندزفریهام تو گوشم بود وگرنه حسابی ابروم می رفت

حالا خوبه تو یه چیزی داشتی که توجیه خنده هات باشه

هاچ زنبور عسل سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:02 ق.ظ http://shm88.blogfa.com

خو چه پسر زیادی کنجکاوی بوده (شما بخون فوضول)
خو بهش میگفتی به تو می خندم

کیانا هم دقیقا نظر تو رو داره

آنیل چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ http://chagchag.persianblog.ir

یاسی جان منم قبلنا این طوری بودم ،تو خیابون برای خودم فکر و خیال میکردم و میخندیدم! جالبه که گاهی حتی جلوی خندم رو هم نمیتونستم بگیرم و غش غش میخندیدم! یعنی در این حد بودم من!
بعد هی تند تند میرفتم که برسم به یه جای خلوت که راحتتر بخندم!

وای آنیل کلی خندیدم. خیلی با مزه بود

حسین پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:52 ق.ظ http://flynn.persianblog.ir/

حداقل مینوشتین در کدوم شهر ساکنید که اگه در شهرهای دیگه هم مثل شما افرادی بودن اشتباه نگیریم

من تهرانم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد