-
این نیز بگذرد...
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 19:57
دلم می خواد این روزا از احساسم بنویسم. از احساس دیروزم... از احساس امروزم... از احساسی که به فردا دارم. از دلمشغولیم هام بنویسم از فکرهای جورواجوری که دائم تو ذهنم رژه میرن. از اینکه نگران محل کارم هستم از اینکه دلم برای کنکور شور میزنه. از اینکه کلی کارهای عقب افتاده دارم از اینکه همچنان کلی وقت کم میارم. از مسائل...
-
فراموشکار
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 18:35
دیگه کم کم دارم نگران خودم میشم.در عُنفوان جوانی پیر شدیم رفت پی کارش مااااادر اینقدر که من فراموشکار شدم،یعنی هر کاری که بخوام انجام بدم باید مثل این پیرزن ها و پیرمردها حتما روی کاغذ بنویسم که یادم بمونه وگرنه که سریع از ذهنم پاک میشه. نمونه اش امروز صبح....امروز صبح مامانم برنج درست کرد گذاشت روی گاز که مثلا وقتی...
-
دوراهی
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1391 23:19
چقدر سخته که آدم بین دوراهی عقل و احساسش گیر گنه!! دوستم تعریف می کرد چند سال پیش با پسری دوست بوده و قصدشون هم ازدواج بوده. ولی خوب یه سری مسائل پیش میاد که با هم به توافق نمی رسن، در عین حال که همدیگه رو خیلی دوست داشتن از هم جدا میشن.حالا بعد از چند سال پسره دوباره بر میگرده و از دوستم می خواد تجدید نظر کنه.دوستم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 22:51
گاهی وقتا یه چیزی پیش میاد که آدم دلش از همه کس و همه چیز میگیره...این جور وقتاست که آدم به یکی احتیاج داره که همه جوره درکش کنه...نه با سوال پرسیدن های پشت سر هم و علت رو جویا شدن...بلکه با سکوتش و با نگاهش بهت آرامش بده...نه من حرف بزنم نه اون...این جور وقتاست که آدم به آغوش یکی احتیاج داره...به کسی که سرت رو بذاری...
-
پست غرغرووووو
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1391 22:08
اگه بدونید من الان چه حالیم؟اگه بدونید من الان چقدر عصبانیم؟اگه بدونید من الان چقدر دارم از دست خودم حرص میخورم؟اگه بدونید چقدر دلم می خواد خودم رو خفه کنم؟ من امروز صبح به مدت 30 ثانیه خر شدم و در این 30 ثانیه طلایی یه تصمیم وحشتناک گرفتم.یعنی اولش اصلا به نظرم وحشتناک نبود هااا تازه خیلی هم عاقلانه بود ولی الان که...
-
داستان واقعی
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1391 22:22
یه پسری رو تصور کنید که در جایی کار می کنه... حالا این آقا پسر یه ارباب رجوع داره که دختر خانمی هست..و این آقا پسر به طور خیلی تابلوئی به این دختر خانم علاقه مند شده...یعنی تابلو هااااا...ولی خوب تا الان اصلا هیچی به اون دختر خانم از احساسش نگفته... این دختر خانم همیشه در رابطه با این آقا خیلی سنگین و رنگین و با وقار...
-
تقدیر - سرنوشت
جمعه 25 فروردینماه سال 1391 15:16
یه مسئله هست که مدت هاست ذهن منو به خودش مشغول کرده و اونم مسئله تقدیر و سرنوشت. مگه نمیگن تقدیر و سرنوشت هر کی از قبل نوشته شده و همراهش تا آخر عمر می مونه؟ خوب منم این قضیه رو تا حدودی قبول دارم ولی نه100%. اون درصدی هم که باعث میشه تا حدودی مخالف این مسئله باشم، قضیۀ اختیار و اراده انسان تو تصمیم گیری هاش در زندگی...
-
آرزو بر جوانان عیب نیست...
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 22:58
نمی دونم چرا این روزا اینقدر وقت کم میارم.انگار که ساعت ها و دقیقه ها دنبال همدیگه کردن، اینقدر که تند تند میگذره.تا چشم به هم میزنم شده 10 شب و خمیازه های پشت سر هم من...اعتراف میکنم که بیشترین وقتم رو پای نت میگذرونم دلم میخواد اینقدر بی کار بودم که چند روز تو هفته می رفتم کاخ نیاوران یا کاخ سعداباد و تو فضای باز...
-
دسته گل
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 23:28
اصولا من استاد دسته گل به آب دادن هستم و در این زمینه هم مدرک فوق دکترا از دانشگاه های مطرح دنیا گرفتم یعنی من هر وقت نشستم پای تلویزیون که یه خرده کانال هاش رو مرتب کنم، زدم همه کانال ها رو پروندم. حالا فک نکنید همون بار اول درس گرفتم ها نه تا حالا چند بار این اتفاق افتاده و من از رو نرفتم، خوب این از این. چند وقت...
-
گذشته - حال
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 14:16
احساس میکنم همه ما تو یه برهه از زندگیمون یه مسائلی دغدغه میشه برامون که از نظر خودمون کوه مشکلاتن ولی از نظر دیگران که به قول معروف خارج از گود هستن خیلی جزئی و پیش پا افتاده است.مسائلی که تمام فکر و ذکرمون رو هر لحظه و هر کجا مشغول خودش میکنه و همین فکر کردن زیاد به دغدغمون باعث میشه که از "من" وجودی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1391 21:31
خب 13 روز اول سال یا بهتر بگم 13 روز تعطیلات گذشت و از فردا دوباره کار و فعالیت و درس و کلاس و بدو بدو شروع میشه. هم خوشحالم که تعطیلات بالاخره تموم شد و هم ناراحت. خوشحال برای اینکه دیگه زندگی آدم دوباره نظم پیدا میکنه و برنامه هاش مشخصه. خداییش این همه تعطیلی هم دیگه خیلی زیاده مخصوصا که همش مهمون بازی و این حرفاست،...
-
دانشگاه
جمعه 11 فروردینماه سال 1391 18:20
هیچ وقت یادم نمی ره وقتی جواب انتخاب رشته ها اومد چقدر گریه کردم. به جرات می تونم بگم 12 ساعت فقط اشک ریخت(نمی دونم اون همه اشک رو از کجا اورده بودم!!) که آخه چرا این دانشگاه؟چرا این رشته؟حالا باز با رشته ای که قبول شده بودم می تونستم کنار بیام اما با دانشگاهم اصلا.با اینکه دانشگاه سراسری بود و تو شهر خودم و حتی نزدیک...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1391 19:55
سلام من برگشتم سفر کوتاهی بود...3 روز...بد نبود جای شما خالی، واسه انجام کاری رفته بودیم برای همین خیلی ضرب العجلی بود. البته من بار اولم نیست که تبریز میرم. تقریبا 10 سالی میشه که هر سال میریم اونجا.خیلی هم اونجا دوستان زیادی داریم و باید بگم که تبریزی ها فوق العاده مردمان "مهمون نوازی" هستند خیلی زیاااااد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 فروردینماه سال 1391 15:38
اینجا تبریز است...صدای جم**هو**ری اس*لا*می ایران دوستان تبریزی سلاااااااااااااااام خدا رو شکر که هوا بر خلاف انتظارم خیلی سرد نیست دوستتون دارم بر میگردم بزودی...
-
شهر کتاب دوست داشتنی
جمعه 4 فروردینماه سال 1391 23:35
من شهر کتاب خیلی دوست دارم.همیشه بعد از رفتن به اونجا کلی حالم خوب میشه، اصلا شارژ میشم. هیچ وقت هم به قصد خرید نمی رم ولی همیشه دست پر بر می گردم .حالا یا خودکار رنگی یا آلبوم موسیقی یا کتاب یا مگنت های عروسکی خوشگل یا بر چسب های شفاف قلبی شکل و...می خرم.حالا فک نکنید با یه بچه مدرسه ای طرف هستین هاااا نه،کلا عاشق...
-
دغدغه
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:58
واقعا نمی دونم چی کارکنم؟من الان سه تا موقعیت دارم برای رفتن به خارج از کشور، البته برای ادامه تحصیل.تا چند ماه پیش که پدر مادرم اصرار به رفتن من داشتن فقط یه کلام "نه" می گفتم و ختم قضیه...یعنی اصلا دیگه فکرم رو مشغولش نمی کردم. اما به تازگی ذهنم خیلی درگیر شده که چی کار کنم؟اگه برم چی میشه؟ اگه نرم چی...
-
سال نو مبارک
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 20:28
خب دیگه فقط چند ساعت تا شروع یه سال جدید باقی مونده یعنی تقریبا 12 ساعت!! تا چشم بهم بزنیم این چند ساعت باقی مونده از سال 90 با همه بدی ها و خوبی هایی که داشته تموم میشه و باید خودمون رو برای 365 روز دیگه آماده کنیم. * خدایا تقدیر و سرنوشت بنده هات رو تو این سال جدید به بهترین نحو ممکن براشون رقم بزن. *خدایا جهالت و...
-
...
شنبه 27 اسفندماه سال 1390 17:50
این روزا از جلوی هر مغازه ای که رد میشم پشت ویترینش سفره هفت سین چیده...کلی لذت میبرم از دیدنشون. منم که عاشق دکوراسیون و طراحی داخی اصلا دیدن لگن پر از ماهی و ظرف های سبزه و سمنو و سنجد و... تو پیاده رو ها نشون میده که روح زندگی تو همه چیز جریان داره. خب من الان دلم می خواد که تند تند آپ کنم و پست جدید بذارم... ولی...
-
سالی که بر من گذشت...
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1390 16:07
خوب راستش سال 90 می تونست برای من خوب باشه اما شاید به خاطر سستی های خودم بود که باعث شد اون طور که باید باشه نباشه.بر عکس سال 89 که سال خیلی درخشانی در همه زمینه ها برام بود و تو خیلی از موارد شکوفا شده بودم.اما امسال من به شدت تنبل و سست بودم و این برای منی که همیشه مرتب و منظم بودم دور از انتظار بود. منی که عاشق...
-
خاطرۀ چهارشنبه سوری
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1390 15:15
یادش به خیر... سوم راهنمایی که بودیم یه همچین روزی(شب چهار شنبه سوری) وسط کلاسمون کلی روزنامه آتیش زدیم و یکی یکی از روش می پریدیم.همیشه هم باید یه جاسوس و خبر چین که ما بهش آنتن می گفتیم وجود داشت که گزارش کارامون رو زود می برد دفتر. چقدر هم سی*گارد/گارت؟؟ مینداختیم تو حیاط خلوت مدرسه که پشتش دفتر مشاورمون بود.یکی...
-
خسته نباشید؟!
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1390 17:34
اصولا من همیشه عادت دارم یا نه بهتره بگم اصلا یه رسم جا افتاده بین همه کارمندا هست که ظهر به بعد هر کدوم از همکارا که همدیگه رو تو راهرو میبینم یه "خسته نباشید" بهم میگیم. خوب تا اینجا که مشکلی نیست و ظاهرا خیلی هم خوب و پسندیده ست. ولی... بهتره که آدم اول موقعیت مکانی خودش و طرفش رو بسنجه و بعد دُر فشانی...
-
چه شد که اینگونه شد؟
شنبه 20 اسفندماه سال 1390 18:42
تقریبا دو سالی میشه که وبلاگ می خونم.حالا بعضی وبلاگ ها رو یا خاموش می خوندم یا روشن.علت اینکه یه جورایی پای بند این دنیای مجازی شدم به خاطر آشنایی با وبلاگ امی عزیزم بود چون همیشه از رابطه صمیمی که بین امی و خواننده هاش وجود داشت و البته داره لذت می بردم. مدت ها بود منتظر یه تلنگر یا یه اتفاق البته از نوع خوبش بودم...
-
قانون
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1390 01:11
اکثرا صبح ها موقع رفتن به سر کار تو ماشین آهنگ گوش نمی دم-بر عکس ظهر ها که بر میگردم- چون تا ظهر اون آهنگ ها هی تو ذهنم واسه خودشون مانور میدن، برای اینکه حوصله ام هم خیلی سر نره مجبورم که رادیو(جوان) روشن کنم. دیروز موضوع بحث رادیو در مورد آداب رانندگی بود وکارشناسی داشت در مورد خشونت های جاده ای در کشور های خارجی...
-
نفر سوم
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1390 01:08
دو تا خانم رو تصور کنید... این دو تا خانم می تونن با هم رقیب عشقی باشن یا در بدترین حالت هووی همدیگه باشن... مسلما این دو تا سایه همدیگه رو با تیر میزنن و هر کاری میکنن برای از میدون به در کردم اون یکی..اما...اما وقتی پای زن سومی به میون میاد یهو ورق بر میگرده و دوتا خانم اولی با هم متحد میشن و قربون صدقه همدیگه میرن...
-
آغاز
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1390 20:39
سلامی چو بوی خوش آشنایی...